معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم صفحه ۵۸ + آرایه های ادبی و معنی کلمات
معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم به زبان نثر ساده و خلاصه و پیام آن

در این مطلب از تاپ ناپ، معنی حکایت «خودشناسی» از محمد بن منور فارسی هشتم به زبان ساده نوشته شد و به همراه آن معنی لغات مهم، آرایه های ادبی و زبانی متن، خلاصه داستان و پیام اصلی حکایت نیز آماده گردید تا دانش آموزان با محتوای کامل و نکات ادبی و اخلاقی این درس آشنا شوند. ✅
آنچه در این مطلب خواهید دید
حکایت خودشناسی فارسی هشتم
وقتی جولاههای به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه میکند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه چیست؟
روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه در شد. گودالی دید که در آن خانه چنانکه جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گودال فرو کرده. امیر او را گفت که این چیست؟
وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست، همه از امیر است. ما ابتدای زندگی خویش فراموش نکرده ایم که ما این بودیم. هر روز زندگی گذشته خود را به یاد میآورم، تا خود به غلط نیفتم.
امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تاکنون وزیر بودی، اکنون امیری!
✅ معنی حکایت خودشناسی به زبان و نثر ساده :
در گذشته مردی بود که شغل او جولاهی یا بافندگی بود. او به مرور زمان با تلاش و تواناییهایش به مقام وزارت رسید و به یکی از بزرگان دربار تبدیل شد. اما با وجود این همه مقام و موقعیت تازه، عادت عجیبی داشت:
هر روز صبح خیلی زود از خواب برمیخاست، کلید خانهای را برمیداشت، درِ آن خانه را باز میکرد و تنها وارد میشد. مدتی در آنجا میماند، سپس بیرون میآمد و به حضور امیر میرفت تا کارهای حکومتی را انجام دهد.
این رفتار روزانه وزیر توجه اطرافیان را جلب کرده بود. آنها این موضوع را به امیر خبر دادند و گفتند: «وزیر هر روز صبح به خانهای میرود و مدتی در آنجا تنها میماند. بهتر است بدانید در آنجا چه میکند.» امیر هم کنجکاو شد و تصمیم گرفت خودش حقیقت را ببیند.
روزی بیخبر از پس وزیر وارد همان خانه شد. وقتی داخل رفت، دید در وسط خانه گودالی ساده ساخته شده، همانگونه که معمولا در خانههای بافندگان وجود دارد. وزیر پاهای خود را داخل گودال گذاشته بود و در سکوت نشسته بود.
امیر با تعجب پرسید: «این چه کاری است که انجام میدهی؟ چرا هر روز اینجا میآیی و چنین میکنی؟»
وزیر با آرامش پاسخ داد: «ای امیر، همه این مقام و ثروت که امروز دارم، از برکت لطف شماست. اما من اصل و گذشته خود را فراموش نکردهام. من روزگاری تنها یک بافنده ساده بودم. هر روز به این خانه میآیم و به گذشتهام نگاه میکنم تا یادم نرود چه کسی بودهام. این کار را میکنم تا مغرور و گمراه نشوم و بدانم که ریشهام کجاست و چه مسیری را پیمودهام.»
امیر از این سخن و فروتنی وزیر خوشش آمد. پس انگشتری که در دست داشت بیرون آورد و به وزیر داد و گفت: «این انگشتر را در دست کن! تا امروز وزیر من بودی، از امروز به بعد امیر شدی.»