انشا در مورد چنار و کدوبن کلاس پنجم

✏ انشای زیبا دربارهی «چنار و کدو بن» – کلاس پنجم
روزی روزگاری، در گوشهای از باغی سرسبز، درخت چناری کهنسال و بلندبالا با شاخههایی گسترده و برگهایی سبز و درخشان ایستاده بود. او سالها در برابر باد و باران و آفتاب ایستاده و با ریشههای عمیقش در دل خاک جای گرفته بود. در کنار او، بوتهی کوچکی از کدو تازه سر از خاک بیرون آورده بود؛ جوان، شاداب و پرانرژی.
روزها میگذشت و کدو هر روز قد میکشید. شاخههای روندهاش را به تنهی چنار میپیچید و بالا میرفت. تنها در بیست روز، خودش را به شاخههای بالایی چنار رساند. با غرور نگاهی به چنار کرد و گفت: «ببین! من در این مدت کوتاه از تو بالاتر رفتم. تو سالهاست اینجا ایستادهای و هنوز اینقدر رشد نکردهای!»
چنار که با آرامش و وقار خاصی سخن میگفت، لبخندی زد و پاسخ داد: «دوست جوانم، قضاوت را به زمانی دیگر بگذار. وقتی باد مهرگان بوزد، خواهیم دید که چه کسی پابرجا میماند.»
روزهای گرم تابستان گذشت. برگها کمکم زرد شدند و نسیم پاییزی در باغ پیچید. ناگهان باد مهرگان با قدرت وزید؛ برگهای کدو خشک شدند و ساقههایش بر زمین افتادند. اما چنار همچنان با قامتی استوار و برگهایی که هنوز بخشی از سبزی خود را حفظ کرده بودند، در برابر باد ایستاد.
آن روز، همهی موجودات باغ فهمیدند که رشد سریع همیشه نشانهی برتری نیست. ریشههای محکم، صبر و پایداری، ارزشمندتر از شتابزدگی و غرور بیجا هستند.