انشا در مورد درخت پیر و نهال جوان کلاس پنجم + انشا و داستان کودکانه

آنچه در این مطلب خواهید دید
انشا در مورد درخت پیر و جوان کلاس پنجم
روزی روزگاری، در باغ بزرگی دو درخت زندگی میکردند؛ یکی درخت پیر و بلند با شاخههای کلفت و برگهای زیاد، و دیگری درخت جوان و تازهکار با تنهای باریک و برگهایی کوچک.
درخت جوان تازه در باغ کاشته شده بود و هنوز خیلی چیزها را نمیدانست. او همیشه با تعجب به درخت پیر نگاه میکرد و میپرسید:
«چرا تو اینقدر بزرگ شدهای؟ چطور اینهمه شاخه داری؟ چرا پرندهها همیشه روی شاخههای تو مینشینند، ولی به من توجه نمیکنند؟»
درخت پیر با مهربانی جواب میداد:
«پسرم، من سالها در این باغ ریشه کردهام. بارانهای زیاد دیدهام، بادهای سخت را تحمل کردهام، گرمای تابستان و سرمای زمستان را گذراندهام. برای بزرگ شدن باید صبر داشته باشی، از زمین بیاموزی و با آفتاب دوست باشی.»
درخت جوان گوش میداد، اما گاهی بیتاب میشد. میخواست زودتر بزرگ شود، شاخههایش کشیدهتر شوند و پرندهها لانه رویش بسازند.
یک روز، طوفانی شدید در باغ وزید. شاخههای زیادی شکست، باد درختان را تکان میداد و باران به شدت میبارید. درخت جوان ترسید، ولی به ریشههایش چسبید و ایستادگی کرد. وقتی طوفان تمام شد، فهمید هنوز سرپا ایستاده است.
درخت پیر لبخند زد و گفت:
«دیدی؟ حالا یک قدم بزرگ شدی. هر سختی، تو را قویتر میکند.»
از آن روز به بعد، درخت جوان دیگر عجله نمیکرد. یاد گرفت که رشد، صبر میخواهد. او هر روز به آفتاب لبخند میزد، با باران حرف میزد، و از درخت پیر چیزهای تازه یاد میگرفت.
حالا در آن باغ، درخت جوان آرام آرام بزرگ میشود. او یاد گرفته که برای رسیدن به بزرگی، باید صبور بود، ریشه داشت و از تجربههای دیگران استفاده کرد.
انشا درباره خاطرات یک درخت کهنسال – با مقدمه و نتیجهگیری
مقدمه:
در دل جنگلی بزرگ، درختی کهنسال و تنومند ایستاده است. شاخههایش به آسمان رسیدهاند و برگهایش زیر نور خورشید برق میزنند. اگر بتوانیم به حرفهایش گوش بدهیم، حتماً هزاران خاطره در دل خود دارد. درختان، ساکتاند ولی خاطرههایشان پر از ماجراست.
بدنه:
سلام! من یک درخت کهنسالم. سالهاست که در گوشهای از این جنگل زندگی میکنم. ریشههایم در دل خاک فرو رفتهاند و تنهام پر از گرهها و خطوطی است که هرکدام، نشانی از یک خاطرهاند.
اولین چیزی که به یاد دارم، دستان کودکی بودند که سالها پیش، مرا به شکل یک نهال کوچک در خاک کاشت. آن کودک هر روز با ظرف کوچکی آب میآمد و به من محبت میکرد. کمکم رشد کردم، برگ درآوردم، بلند شدم و تبدیل به درختی شدم که امروز هستم.
در بهارها، پرندههای زیادی روی شاخههایم آواز خواندند. گنجشکها، کبوترها، و حتی گاهی جغدها، شاخههای مرا خانهی خود کردند. در تابستان، کودکان زیر سایهام بازی میکردند، بادکنکهایشان را بالا میانداختند و میخندیدند. گاهی هم نوجوانی میآمد و به تنهام تکیه میداد و از آیندهاش خیالپردازی میکرد.
اما همیشه هم روزهای خوش نبود. یکبار تبر مردی به تنهام خورد، اما رهایم کرد. یکبار آتش جنگل را تهدید کرد، اما باران نجاتمان داد. در زمستانها، سرمای سخت مرا لرزاند، ولی ریشههایم در دل خاک گرم ماندند و تحمل کردند.
با همهی این سالها، هنوز هم ایستادهام. گاهی صدای پچپچ برگهایم را باد میبرد، گاهی باران روی صورتم میبارد، و گاهی پرندهای بیخبر از خاطراتم، روی شاخهام مینشیند و آواز میخواند. من تماشاگر زندگیام. با هر فصل، خاطرهای تازه به دفتر دلم اضافه میکنم.
نتیجهگیری:
من، درخت کهنسال، فهمیدهام که زندگی پر از بالا و پایین است؛ پر از باد و باران، آفتاب و سایه، کودکی و پیری. اما مهمترین چیز، ایستادن است. مثل درخت بودن، یعنی ریشه داشتن، صبر کردن، و بخشیدن زیبایی به دنیا، بیهیچ چشمداشتی. امیدوارم آدمها بیشتر به ما گوش دهند و درختان بیشتری بکارند؛ چون هر درخت، کتابی پر از خاطره است که فقط باید با دل خوانده شود. 🌳📖💚
🌳 داستان درخت پیر و نهال جوان
در دل یک باغ بزرگ و سرسبز، درختی پیر با تنهای کلفت و شاخههایی بلند زندگی میکرد. او سالهای زیادی را پشت سر گذاشته بود. بارها شکوفه داده بود، برگهایش ریخته بود، برف دیده بود، آفتاب را حس کرده بود و صدای پرندهها را بارها شنیده بود.
یک روز باغبان آمد و درست در کنار این درخت کهنسال، یک نهال جوان و کوچک کاشت. نهال تازه به دنیا آمده بود. برگهای کوچکش تازه جوانه زده بودند و هنوز نمیتوانست خوب در برابر بادها مقاومت کند.
درخت پیر با لبخند به نهال جوان گفت:
«سلام کوچولو! به باغ ما خوش آمدی.»
نهال جوان خجالتی جواب داد:
«سلام… من خیلی کوچکم. فکر نمیکنم مثل تو بزرگ و قوی بشوم.»
درخت پیر آرام گفت:
«من هم روزی مثل تو بودم. نهالی کوچک و ضعیف. اما با کمک خاک، آفتاب، باران و صبر، کمکم رشد کردم. تو هم اگر صبور باشی، یک روز مثل من میشوی.»
نهال جوان هر روز با شوق به شاخههای بلند درخت پیر نگاه میکرد. گاهی از او سؤال میپرسید و گاهی از باد و باران میترسید. اما درخت پیر همیشه کنارش بود، برایش سایه میداد، با او حرف میزد و او را دلگرم میکرد.
سالها گذشت. نهال جوان، دیگر جوان نبود! او حالا درختی قوی شده بود. شاخه داشت، برگ داشت، حتی پرندهها رویش مینشستند. یک روز باد تندی وزید. نهال سابق که حالا درختی بلند شده بود، با غرور سرش را بالا گرفت و در برابر باد ایستاد.
درخت پیر که حالا دیگر خمیدهتر شده بود، آرام گفت:
«آفرین! حالا نوبت توست که برای نهالهای تازه، سایه و پشتیبان باشی… مثل من برای تو بودم.»
درخت جوان با احترام گفت:
«ممنونم که همیشه کنارم بودی. هرچه دارم از مهربانی توست.»
و از آن روز، درخت جوان شد نگهبان باغ. با سایهاش، مهربانیاش و خاطراتی که از درخت پیر یاد گرفته بود. و زندگی سبز، ادامه داشت…
بیشتر بخوانید:
انشا در مورد قطع درختان کلاس چهارم و پنجم
انشا در مورد روز درختکاری کلاس چهارم و پنجم + فواید درخت و درختکاری
انشا در مورد دریا کلاس پنجم + انشاهای کودکانه، زیبا و ساده برای همه پایهها
انشا در مورد رقص باد خنده گل کلاس پنجم + انشاهای زیبا، طولانی و خیالانگیز