انشا در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
انشا در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود : نوشتن انشا با موضوع روزی که دوست دارم تکرار شود ، ما را به یاد خاطرات زیبا و قدیمی می اندازد ، در ادامه چند انشا درباره روزی که دوست دارم تکرار شود ، تهیه شده است.
آنچه در این مطلب خواهید دید
- انشا اول در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
- انشا دوم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
- انشا سوم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
- انشا چهارم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
- انشا پنجم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
- انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود طولانی
- انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود ساده
- انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود عید نوروز
انشا اول در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
روزی که خاله شدم، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. آن روز، صبح زود از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که خانه پر از جمعیت است. مادرم و خواهرم در حال آماده شدن بودند و پدرم هم در آشپزخانه مشغول بود. وقتی علت را پرسیدم، مادرم گفت که خواهرم امروز قرار است زایمان کند و همه برای استقبال از نوزاد آماده میشوند.
من خیلی خوشحال شدم. همیشه دوست داشتم که خاله شوم و یک خواهر کوچک داشته باشم. تمام روز را با هیجان و انتظار سپری کردم. بالاخره، عصر شد و صدای گریه نوزاد بلند شد. همه به اتاق خواهرم رفتند و من هم با عجله پشت سرشان رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم، خواهرم را دیدم که روی تخت نشسته و نوزاد را در آغوش گرفته است. نوزاد خیلی کوچک و زیبا بود. چشمهای او بسته بود و صورتش سرخ بود. من با لبخند به خواهرم گفتم: «تبریک میگم، خاله کوچولو!»
خواهرم لبخندی زد و گفت: «ممنونم.»
من نوزاد را از دست خواهرم گرفتم و در آغوش گرفتم. احساس عجیبی داشتم. انگار که یک دنیا عشق و محبت در قلبم جاری شده بود.
با نوزاد بازی کردم و او را بغل کردم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره یک خواهر کوچک دارم.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، با خودم فکر کردم که روزی که خاله شدم، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. روز تولد یک زندگی جدید بود و من شاهد آن بودم.
از آن روز به بعد، هر روز بیشتر از قبل به خواهر کوچکم علاقهمند میشدم. با او بازی میکردم، برایش قصه میگفتم و او را بغل میکردم. او هم خیلی زود به من عادت کرد و با من مهربان بود.
اکنون که خواهر کوچکم بزرگ شده است، هنوز هم رابطه خوبی با هم داریم. او برای من مانند یک دختر خودم است و من همیشه دوستش دارم.
اگر میتوانستم، دوست داشتم که روزی که خاله شدم، دوباره تکرار شود. آن روز، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.
انشا دوم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
زندگی پر از روزهای خوب و بد است. روزهایی که با خاطرات خوش و شیرین در ذهن ما ثبت می شوند و روزهایی که با غم و اندوه همراه هستند. اما در میان این همه روز، همیشه یک روز هست که دوست داریم دوباره آن را تجربه کنیم. روزی که برایمان بسیار خاص و ویژه است.
روزی که دوست دارم تکرار شود، روزی است که برای اولین بار به مدرسه رفتم. آن روز صبح با هیجان و ذوق فراوان از خواب بیدار شدم. لباس های نویم را پوشیدم و با کیفی پر از کتاب و دفتر، به سمت مدرسه حرکت کردم.
وقتی به مدرسه رسیدم، با دنیایی جدید روبرو شدم. دنیایی که پر از دانش و تجربه بود. دنیایی که می توانستم در آن رشد کنم و به فردی موفق تبدیل شوم.
در آن روز، با معلم و دوستان جدیدم آشنا شدم. با هم بازی کردیم، درس خواندیم و از لحظات با هم بودن لذت بردیم.
آن روز، برای من روز آغاز یک زندگی جدید بود. روزی که می توانستم با یادگیری و تلاش، آینده ای روشن برای خودم رقم بزنم.
اگر می توانستم، آن روز را دوباره تکرار می کردم تا دوباره آن حس خوب و هیجان را تجربه کنم. می خواستم دوباره با معلم و دوستانم باشم و از لحظات با هم بودن لذت ببرم.
البته می دانم که زندگی فقط به آن یک روز خلاصه نمی شود. روزهای خوب و بد دیگری هم در پیش است. اما من همیشه آن روز را به عنوان یک روز خاص و ویژه در ذهنم نگه خواهم داشت. روزی که برای من آغاز یک زندگی جدید بود.
انشا سوم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
هر انسانی در زندگی روزهای نابی دارد که باید آن را قاب گرفت و به یادگار گذاشت. روزهایی که با تلاش و پشتکار به دست آمده اند و لبخند رضایت را بر لبان آدمی می نشانند. یکی از این روزهای شیرین و به یاد ماندنی برای من، روزی بود که معدلم بیست شد.
آن روز صبح با شوق و امید به مدرسه رفتم. دلم می خواست زودتر از همه به کلاس برسم و معدلم را ببینم. وقتی به کلاس رسیدم، معلممان برگه های امتحان را روی میز گذاشت و گفت: «حالا می توانید برگه های امتحان را بردارید و نمراتتان را ببینید.»
با عجله برگه امتحانم را برداشتم و نمراتم را نگاه کردم. قلبم از هیجان داشت می تپید. وقتی دیدم معدلم بیست شده است، از خوشحالی فریاد زدم.
همکلاسی هایم با تعجب به من نگاه کردند. معلممان هم با لبخند گفت: «آفرین! خیلی خوب کار کردی.»
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. حس می کردم که به همه آرزوهایم رسیده ام. از این که توانسته بودم با تلاش و پشتکارم به این موفقیت برسم، بسیار خوشحال بودم.
بعد از مدرسه به خانه رفتم و این خبر را به پدر و مادرم دادم. آن ها هم از خوشحالی اشک می ریختند.
آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. این روز برای من یادآور این حقیقت است که اگر با تلاش و پشتکار به هدفمان پایبند باشیم، می توانیم به هر موفقیتی دست یابیم.
من دوست دارم این روز را دوباره تکرار کنم. می خواهم دوباره آن حس شیرین موفقیت را تجربه کنم. می خواهم دوباره لبخند رضایت را بر لبان پدر و مادرم ببینم.
امیدوارم که همه دانش آموزان با تلاش و پشتکارشان به موفقیت های بزرگی دست یابند.
انشا چهارم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
هر انسانی در زندگی روزهای نابی دارد که باید آن را قاب گرفت و به یادگار گذاشت. لحظاتی سرشار از شادی که ثانیه به ثانیه خوبی و خوشی را به سرخوش انسان تزریق می کند. یکی تولد کودکش، دیگری سالگرد ازدواجش و شاید گروهی هم دیدار با کسی که او را دوست دارند، یکی آزادی از زندان دیده، دیگری وسیله ای نو خریده، همه این رویدادها به یاد ماندنی و جذاب هستند.
یکی از روزهایی که من دوست دارم تا آخر عمرم همیشه آن را تکرار کنم، روز عید نوروز است. عید نوروز یکی از کهن ترین جشن های ایرانی است که قدمت آن به چندین هزار سال قبل برمی گردد. این جشن نماد آغاز سال نو و فصل بهار است.
صبح روز عید نوروز از خواب بیدار شدم و با صدای خنده و شادی اعضای خانواده بیدار شدم. همه در حال آماده شدن برای رفتن به خانه پدربزرگ و مادربزرگم بودند. من هم سریع لباس پوشیدم و با آنها همراه شدم.
وقتی به خانه پدربزرگ و مادربزرگم رسیدیم، همه اقوام دور هم جمع شده بودند. همه با لباس های نو و شاد به استقبال ما آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی، همه دور سفره هفت سین نشستیم. سفره هفت سین نماد هفت نعمت الهی است.
بعد از صرف صبحانه، همه به بیرون از خانه رفتند تا سبزه را به آب بدهند. سبزه نماد سرسبزی و خرمی است. بعد از آب دادن سبزه، همه به خانه هایشان برگشتند تا به دید و بازدید بروند.
در طول روز، ما به دیدار تمام اقوام و دوستانمان رفتیم. همه با روی باز از ما استقبال کردند و هدایایی به ما دادند. ما هم به آنها هدایایی دادیم.
شب عید نوروز، همه دور هم جمع شدیم و شام عید را خوردیم. بعد از شام، همه شروع به رقص و پایکوبی کردند. ما هم با آنها همراه شدیم و تا پاسی از شب به شادی و پایکوبی پرداختیم.
عید نوروز روز شادی و شادمانی است. این روز را باید با شادی و خوشی سپری کرد. من امیدوارم که این روز همیشه تکرار شود و همیشه در کنار خانواده و دوستانم باشم.
نتیجه
عید نوروز روز زیبایی است که پر از شادی و خوشی است. این روز را باید با خانواده و دوستان سپری کرد و از لحظات آن لذت برد. من امیدوارم که همه مردم دنیا بتوانند این روز را در کنار خانواده و دوستانشان با شادی و خوشی سپری کنند.
انشا پنجم در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود
از میان روزهای زندگیم، یک روز هست که دوست دارم تکرار شود. روزی که در قرعه کشی بانک برنده شدم. آن روز، یک روز معمولی بود. صبح زود از خواب بیدار شدم و برای رفتن به سر کار آماده شدم.
مثل همیشه، صبحانه خوردم و لباس پوشیدم. وقتی به بانک رسیدم، کارمند بانک به من گفت که برنده قرعه کشی شده ام. در ابتدا باور نمی کردم. فکر می کردم که اشتباه می کند. اما وقتی برگه قرعه کشی را نشانم داد، فهمیدم که واقعا برنده شده ام.
آن روز، یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. احساس می کردم که دنیا زیر پایم است. با خوشحالی به خانه رفتم و خبر را به خانواده و دوستانم دادم. همه خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتند.
با پول جایزه، توانستم خیلی از آرزوهایم را برآورده کنم. یک ماشین جدید خریدم، به سفر رفتم و به خانواده ام کمک کردم.
آن روز، یک روز پر از شادی و امید بود. روز تحقق یک آرزوی بزرگ. روز رسیدن به یک هدف.
اگر می توانستم، دوست داشتم آن روز را دوباره تجربه کنم. دوست داشتم دوباره آن حس شادی و هیجان را احساس کنم. دوست داشتم دوباره به همه کسانی که دوستشان دارم، شادی ببخشم.
نتیجه
آن روز، یک روز فراموش نشدنی در زندگی من بود. روزی که به من نشان داد که هر چیزی ممکن است. روزی که به من یاد داد که همیشه به آرزوهایم امید داشته باشم.
انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود طولانی
زندگی آدمی مانند کتابی است که هر صفحهاش یک روز تازه را روایت میکند. بعضی صفحهها ساده و بیرنگ و بو هستند و زود از یاد میروند. اما بعضی صفحهها با رنگهای شاد و پر از حسهای ناب نوشته شدهاند و هر وقت ورقشان میزنیم دلمان میخواهد همان روز دوباره آغاز شود. من هم چنین روزی را به یاد دارم. روزی که هیچ حادثه خارقالعادهای در آن رخ نداد اما شیرینی و آرامش آن تا همیشه در قلبم حک شد.
آن روز صبح زود بیدار شدم. نسیم خنک از پنجره اتاقم میوزید و پردهها را آرام تکان میداد. صدای پرندگان با نور ملایم خورشید درهم آمیخته بود و دل مرا پر از انرژی میکرد. وقتی مادرم گفت قرار است به دیدن مادربزرگ برویم، ذوقی وصف نشدنی تمام وجودم را گرفت. برای من خانه مادربزرگ نماد محبت و مهربانی بود. جایی که با ورود به آن همه غمها و نگرانیها از دل آدم بیرون میرفت.
همه اعضای خانواده با شور و هیجان آماده شدند. پدرم با صدای گرمش شوخی میکرد، مادرم غذا و شیرینی آماده میکرد و من و خواهر و برادرم از شادی سر از پا نمیشناختیم. مسیر جاده تا خانه مادربزرگ هم پر از لذت بود. درختان دو سوی جاده با شاخههای سبزشان مانند تونلی زیبا ما را بدرقه میکردند و صدای خندههای ما در ماشین پیچیده بود.
وقتی به خانه مادربزرگ رسیدیم، او با چهرهای خندان و دستهایی باز جلوی در ایستاده بود. چینهای صورتش برای من مثل نقشی از سالهای پر تجربه زندگی بود. وقتی در آغوشش رفتم، بوی آشنا و گرمش همه وجودم را پر از آرامش کرد. خانهاش ساده بود اما پر از صفا. دیوارهای قدیمی، فرشهای دستباف و بوی نان تازه همه چیز را زیبا و دلنشین کرده بود.
سفرهای پهن شد که هر لقمهاش طعم عشق داشت. غذاهای دستپخت مادربزرگ همیشه بهترین مزه دنیا را داشت. کنار سفره صدای گفتوگوهای صمیمی و شوخیهای پدر و عموها و خندههای بچهها فضای خانه را زنده کرده بود. من در دل همان لحظه آرزو میکردم این جمع هیچ وقت از هم نپاشد.
بعد از ناهار همه به حیاط رفتیم. حیاطی که پر بود از درختان انار و گردو، بوتههای گل محمدی و حوضی کوچک که ماهیهای قرمز در آن میچرخیدند. نسیم عصرگاهی بوی خاک نمناک باغچه را در هوا پخش کرده بود. ما بچهها بازی میکردیم و بزرگترها کنار دیوار روی تخت سنتی نشسته بودند و از روزگار گذشته میگفتند. مادربزرگ در گوشه حیاط نشسته بود و با لبخند به ما نگاه میکرد. آن نگاه پر از مهر هنوز در ذهنم زنده است.
غروب که شد، آسمان رنگی دیگر گرفت. ابرها سرخ و نارنجی شدند و پرندهها دسته دسته به لانههایشان بازمیگشتند. ما همگی هنوز در حیاط نشسته بودیم. صدای اذان از مسجد دور به گوش میرسید و آرامش خاصی به دلها میداد. در همان لحظه حس کردم هیچ ثروتی در دنیا با ارزشتر از همین کنار هم بودن نیست.
وقتی شب شد و آماده بازگشت شدیم، دلم نمیخواست آن روز تمام شود. در دل دعا کردم زمان متوقف شود تا بتوانم بیشتر در کنار عزیزانم بمانم. مسیر برگشت پر از سکوت شیرینی بود که هر کدام از ما در دل خاطرات آن روز غرق بودیم.
امروز هر وقت چشمهایم را میبندم، میتوانم آن روز را دوباره ببینم. صدای خندهها، نگاه مهربان مادربزرگ، بوی غذاهای خانگی، نسیم عصرگاهی حیاط و رنگ غروب در ذهنم زنده میشود. اگر به من بگویند تنها یک روز از زندگیات را میتوانی بازسازی کنی، بدون هیچ تردیدی همان روز را انتخاب میکنم.
زیرا آن روز به من آموخت خوشبختی چیز دوری نیست. خوشبختی در دل همان لحظههای ساده و ناب است. لحظههایی که با کسانی که دوستشان داریم سپری میکنیم. لحظههایی که شاید بارها تکرار شوند اما هر بارشان برای ما مانند گنجی ارزشمند است.
انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود ساده
در زندگی هر کسی روزهایی هست که از یاد نمیروند. برای من یکی از آن روزها، روزی است که همراه خانوادهام به پارک رفتیم. آن روز هوا بسیار خوب بود. آسمان آبی و صاف بود و نسیم خنکی میوزید. همه ما با شادی راهی شدیم و از همان ابتدا لبخند روی لبهایمان بود.
وقتی به پارک رسیدیم، زیر سایه درختان نشستیم. مادر برایمان خوراکی آماده کرده بود و پدر هم با ما بازی میکرد. صدای خندههای من و خواهر و برادرم در فضا پیچیده بود و آنقدر خوشحال بودیم که گذر زمان را احساس نمیکردیم.
بعد از بازی و شادی، همه کنار هم نشستیم و از خوراکیها خوردیم. مزه نان و پنیر و میوههایی که در دل طبیعت خوردم هنوز در یادم مانده است. سادگی آن لحظهها برای من از هر چیز دیگری شیرینتر بود.
وقتی خورشید غروب کرد و آسمان رنگ نارنجی گرفت، همه با هم به خانه برگشتیم. در دل من آرزویی شکل گرفت که کاش این روز بارها تکرار شود. روزی که همه خانواده شاد و خندان کنار هم بودند، روزی که هیچ غمی وجود نداشت.
برای من خوشبختی یعنی همان روز. ساده، آرام و پر از خنده و مهربانی.
انشا دربارهی روزی که دوست دارم تکرار شود عید نوروز
هر کسی در زندگیاش روزهایی دارد که آنقدر خوش میگذرد که دلش میخواهد بارها و بارها تکرار شود. برای من، یکی از این روزها عید نوروز است. روزی که از صبح تا شبش پر از شادی، هیجان و صمیمیت است.
از همان لحظهای که سال نو میشود، حس تازهای در دل من زنده میشود. کنار سفره هفتسین مینشینیم، قرآن و آینه در وسط قرار دارد و شمعها روشن هستند. وقتی سال تحویل میشود همه به همدیگر تبریک میگوییم، پدر و مادر دعای خیر میکنند و من حس میکنم زندگی دوباره شروع شده است.
بعد از آن نوبت عیدی گرفتن میرسد. گرفتن اسکناس نو از دست بزرگترها برایم یکی از شیرینترین قسمتهای نوروز است. همه خوشحالیم و لبخند روی لبهایمان مینشیند. مادر با شیرینی و آجیل از همه پذیرایی میکند و صدای خنده در خانه میپیچد.
یکی دیگر از زیباییهای نوروز دید و بازدید است. وقتی به خانه مادربزرگ و پدربزرگ میرویم، آنها با آغوش باز ما را میپذیرند. نگاه پر از شادیشان وقتی ما را میبینند، برای من از هر چیزی باارزشتر است. در همان لحظه آرزو میکنم این صحنهها همیشه ادامه داشته باشد.
حتی بیرون از خانه هم حال و هوای دیگری دارد. کوچه و خیابان پر از جنبوجوش است. بچهها لباس نو پوشیدهاند و همه جا پر از خنده و رنگهای شاد است. طبیعت هم انگار با ما جشن میگیرد؛ درختها جوانه میزنند و گلها باز میشوند.
وقتی شب میشود و کنار خانواده مینشینیم، خستگی شیرین روز را حس میکنم. همه با هم از مهمانیها و دیدارها حرف میزنیم و صدای خنده دوباره در خانه میپیچد. در دل خودم میگویم ای کاش این روز هیچ وقت تمام نمیشد.
برای من نوروز بهترین روز سال است. روزی که کنار خانواده و عزیزانم پر از شادی میشوم. اگر میتوانستم یک روز را بارها و بارها تکرار کنم، بدون شک همان روز عید نوروز را انتخاب میکردم.
بیشتر بخوانید: