چند انشا و داستان در مورد خدا هر کاری را که میکنید میبیند
داستان 1: راز در باغچه
روزی پسری به نام آرمان تصمیم گرفت که میوه ای از باغچه همسایه بچیند. او به خود گفت: “اگر کسی مرا نبیند، این میوه فقط برای خودم خواهد بود.”
آرمان به آرامی به سمت باغچه رفت. وقتی دستش را به سمت میوه دراز کرد، صدایی در قلبش شنید: “خدا همیشه تو را می بیند.”
آرمان با خودش فکر کرد: “اگر خدا مرا می بیند، نباید کاری کنم که او ناراحت شود.” او میوه را سر جایش گذاشت و به خانه برگشت.
وقتی ما بدانیم خدا همیشه ما را می بیند، دیگر به سمت کارهای نادرست نمی رویم.
انشا 1: خدا هر کاری را میبیند
خداوند همیشه با ماست و کارهای خوب و بد ما را می بیند. او مهربان است، اما از ما می خواهد که انسان های خوبی باشیم.
وقتی می دانیم خدا ما را می بیند، به دیگران کمک می کنیم، مهربان هستیم و از انجام کارهای بد دوری می کنیم. اگر دروغ بگوییم یا کسی را ناراحت کنیم، او متوجه می شود. اما وقتی دعا کنیم یا کار خوبی انجام دهیم، خدا خوشحال می شود.
من همیشه تلاش می کنم که خدا از من راضی باشد. چون دوست دارم او مرا دوست داشته باشد.
داستان 2: صدای وجدان
روزی دختری به نام سارا تصمیم گرفت به دوستی که کیفش افتاده بود کمک نکند. با خودش گفت: “کسی مرا نمی بیند، مهم نیست.”
اما همان لحظه یاد حرف مادرش افتاد: “خدا همیشه کارهای ما را می بیند.”
سارا برگشت، کیف را برداشت و به دوستش داد. او فهمید که حتی اگر کسی نباشد، خدا می بیند که چه کار می کنیم. آن روز احساس خوبی داشت، چون می دانست خدا از او راضی است.
انشا 2: نگاه خدا
خداوند مثل خورشید است. او همیشه ما را میبیند و روشنایی اش بر ما می تابد. ما نمی توانیم از نگاه او پنهان شویم.
وقتی چیزی را مخفیانه انجام می دهیم، شاید دیگران نبینند، اما خدا می بیند. او به ما یادآوری می کند که باید همیشه درستکار باشیم.
خداوند به دل های ما نگاه می کند. اگر نیت ما خوب باشد، او خوشحال می شود. اما اگر بدی کنیم، او می خواهد ما از اشتباهاتمان درس بگیریم.
داستان 3: هدیه ای که بازگشت
پسر کوچکی به نام علی یک روز کتابی را از روی میز دوستش برداشت و با خودش برد. او فکر کرد که هیچ کس او را ندیده است.
شب، علی خواب عجیبی دید. در خواب صدایی به او گفت: “علی، چرا چیزی را که مال تو نیست، برداشتی؟ خداوند کارهای تو را می بیند.”
علی از خواب بیدار شد و به اشتباهش فکر کرد. فردا صبح، کتاب را به دوستش برگرداند و عذرخواهی کرد. او یاد گرفت که خدا همیشه شاهد اعمال ماست.
انشا 3: خداوند ناظر ماست
خداوند همیشه کارهای ما را می بیند، حتی زمانی که تنها هستیم. این به ما کمک می کند تا کارهای درست انجام دهیم و از اشتباه دوری کنیم.
گاهی ممکن است به فکر انجام کاری بیفتیم که دیگران متوجه نشوند. اما خداوند که همهچیز را می داند، میبیند. او می خواهد ما صادق، درستکار و مهربان باشیم.
اینکه بدانیم خدا ناظر ماست، به ما اعتماد به نفس و آرامش می دهد. چون می دانیم او همیشه در کنار ماست و اگر خطا کنیم، راه درست را نشانمان می دهد.
داستان در مورد خدا هر کاری را که میکنید میبیند
در روستای کوچکی، پسری به نام امیر زندگی می کرد. امیر پسر باهوش و بازیگوشی بود که همیشه سوال های عجیبی می پرسید. یک روز وقتی با مادرش در حال خوردن ناهار بود، از او پرسید:
“مامان، اگر کاری انجام بدهم و کسی مرا نبیند، خدا هم نمی بیند؟”
مادر لبخندی زد و گفت: “پسرم، خداوند همیشه و همه جا حضور دارد. او کارهای ما را می بیند، چه کسی ما را ببیند و چه نبیند.”
امیر با کنجکاوی بیشتری پرسید: “حتی وقتی من خیلی دور از همه باشم؟”
مادر پاسخ داد: “بله، حتی آن موقع هم خدا تو را میبیند.”
چند روز بعد، امیر و دوستانش برای بازی به جنگل نزدیک روستا رفتند. جنگل پر از درخت های بلند و سایه دار بود. هنگام بازی، امیر چشمش به یک درخت سیب بزرگ افتاد. سیب های درخت کاملاً رسیده و سرخ بودند. امیر با خودش فکر کرد: “اگر یک سیب بچینم، هیچکس نمی فهمد. اینجا که کسی نیست.”
او آرام به سمت درخت رفت و نگاهی به اطراف انداخت. دوستانش کمی دورتر بودند و متوجه او نمی شدند. امیر دستش را به سمت یکی از سیب ها دراز کرد. اما همان لحظه صدایی در دلش شنید: “امیر، خدا تو را میبیند.”
امیر کمی مکث کرد. دوباره به سیب نگاه کرد و با خودش گفت: “اما کسی اینجا نیست که ببیند.” اما صدای دیگری در دلش گفت: “خدا همیشه شاهد کارهای ماست.”
امیر دستش را پایین آورد و زیر درخت نشست. با خودش فکر کرد که اگر این سیب را بچیند، شاید کسی نفهمد، اما خداوند که همیشه و همه جا حاضر است، از کار او آگاه خواهد بود.
وقتی به خانه برگشت، ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر لبخندی زد و گفت: “پسرم، این صدای وجدان تو بود که به تو یادآوری کرد خداوند همیشه ناظر کارهای ماست. وقتی میدانیم خدا ما را می بیند، باید کاری کنیم که او از ما راضی باشد.”
از آن روز به بعد، امیر همیشه سعی میکرد کارهایش را طوری انجام دهد که اگر خدا او را ببیند، خوشحال شود. او یاد گرفت که حتی وقتی کسی حضور ندارد، صداقت و درستکاری مهمترین چیز است.
این داستان به امیر یاد داد که خداوند همیشه و همهجا شاهد اعمال ماست و ما باید به گونه ای زندگی کنیم که از نگاه خداوند احساس آرامش و رضایت کنیم.