انشا و مقاله

انشا یکی از شادترین اتفاقات زندگی خودتان را بنویسید + 15 انشای جدید مناسب همه پایه ها

در این مطلب از تاپ ناپ مجموعه ای کامل و جذاب با موضوع انشا یکی از شادترین اتفاقات زندگی خودتان را بنویسید برای دانش آموزان کلاس پنجم ابتدایی را مطالعه خواهید کرد.

انشا درباره یکی از شادترین اتفاقات زندگی خود را بنویسید جزو موضوعات دوست داشتنی و پرهیجان برای دانش آموزان پایه های چهارم، پنجم و ششم ابتدایی است. این موضوع به آن ها کمک می کند تا دوباره لحظات قشنگ و خاطره انگیز خود را به یاد آورند و احساس شادی آن روزها را در دل خود تازه کنند.

همچنین بخوانید : 4 انشا در مورد بهترین اتفاق زندگی کلاس پنجم

به همین خاطر ما در این مطلب تصمیم گرفتیم مجموعه ای کامل از انواع انشا با موضوع شادترین اتفاق زندگی مختص دانش آموزان مقاطع مختلف ابتدایی را برایتان گردآوری کنیم.

انشا در مورد بهترین اتفاق زندگی من کلاس پنجم

مقدمه

به نظر من شادی برای هر کسی معنای خودش را دارد. بعضی ها وقتی هدیه می گیرند خوشحال می شوند. بعضی ها وقتی نمره خوب می گیرند و بعضی ها هم وقتی کنار خانواده شان هستند. شادی کوچک و بزرگ ندارد. چون هر شاد شدن، حس خوبی در دل آدم می گذارد. 

بدنه

یادم می آید وقتی کوچک تر بودم همیشه آرزو داشتم یک دوچرخه داشته باشم. پدرم هر سال می گفت: «اگر امسال نمره ات خوب شود، برایت دوچرخه می خرم.» من هم با ذوق زیاد درس می خواندم و نمره خوب می گرفتم. اما هر بار پدرم فقط لبخند می زد و چیزی نمی گفت. من ناراحت نمی شدم. فقط امیدوار بودم شاید سال بعد دوچرخه دار شوم. آن موقع نمی دانستم او پول کافی نداشت. فقط می دانستم قولش برایم ارزش دارد. 

بعد از چند سال دیگر تقریبا باورم شد که هیچ وقت دوچرخه نخواهم داشت. یک روز تابستانی مشغول بازی در حیاط بودم که ناگهان دیدم پدرم با یک دوچرخه ی زیبا وارد شد. از خوشحالی حرف نمی توانستم بزنم. قلبم تند تند می زد. پدرم خندید و گفت: «این برای توست!» من از خوشحالی اشک ریختم. مادرم هم اشک می ریخت اما لبخند داشت. در آن لحظه فهمیدم شادی واقعی فقط داشتن دوچرخه نبود، بلکه دیدن لبخند پدر و مادرم بود. 

نتیجه گیری 

آن روز یکی از خاطرات قشنگ زندگی من شد. یاد گرفتم شادی یعنی با دل و احساس دیگران خوشحال شدن. هنوز هم هر وقت دوچرخه ام را می بینم حس می کنم پدرم کنارم است و لبخند می زند. 

انشا درباره شادترین اتفاق زندگی کوتاه

مقدمه 

در زندگی ما آدم ها، اتفاق های زیادی می افتد. بعضی از آن ها زود فراموش می شوند. اما بعضی آن قدر قشنگ اند که همیشه در ذهنمان می مانند. من هم یک روز خیلی خاص داشتم که هیچ وقت از یادم نمی رود؛ روزی که یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد. 

بدنه 

من هشت ساله بودم و همیشه دلم می خواست دوچرخه سواری بلد باشم. اما دوچرخه ای که داشتم خیلی کوچک بود و دیگر به من نمی خورد. هر روز از پشت پنجره، هم سن های خودم را می دیدم که در کوچه دوچرخه سواری می کنند و می خندند. من هم آرزو می کردم روزی مثل آن ها رکاب بزنم. 

تا این که یک روز پدرم با یک دوچرخه قرمز و خوشگل به خانه آمد. باورم نمی شد! وقتی فهمیدم دوچرخه مال من است از خوشحالی جیغ زدم و پدرم را بغل کردم. هنوز یادم هست قلبم چقدر تند می زد. پدرم گفت باید یاد بگیرم دوچرخه سواری کنم.

فکر می کردم کار ساده ای استو اما چند بار زمین خوردم و زانوهایم زخم شد. حتی یک بار آن قدر ناراحت شدم که دوچرخه را کنار گذاشتم و گریه کردم.

پدرم با محبت گفت: «نباید ناامید شوی، هر کاری با تمرین درست می شود.» این جمله حسابی توی دلم ماند. از آن روز هر روز تمرین می کردم تا بالاخره توانستم بدون کمک پدر دوچرخه سواری کنم. آن لحظه حس آزادی و شادی خیلی خاصی داشتم. 

نتیجه گیری 

از آن روز فهمیدم اگر بخواهیم و تلاش کنیم، هیچ چیز سختی وجود ندارد. خوشحالی واقعی من فقط یاد گرفتن دوچرخه نبود بلکه یاد گرفتم با پشتکار می شود به آرزوها رسید. این زیباترین و شادترین اتفاق زندگی من بود. 

انشا در مورد بهترین روز زندگی من کودکانه

مقدمه 

همه ما در زندگی خود روزهایی داریم که پر از شادی و لبخند است. بعضی از این روزها زود می گذرند اما بعضی برای همیشه در یادمان می مانند. شادترین روز زندگی من، روزی بود که خانواده ام برایم جشن تولدی بزرگ و قشنگ گرفتند. آن روز پر از شادی، محبت و خاطره های زیبا بود. 

بدنه

صبح آن روز که از خواب بیدار شدم صدای خنده مادر و پدرم را شنیدم. به آشپزخانه رفتم و دیدم خانه پر از بادکنک و ریسه های رنگی شده است. همه جا بوی شیرینی می داد و حس خاصی داشتم. فهمیدم امروز روز تولدم است! 

کمی بعد دوستانم یکی یکی به خانه آمدند. حیاط پر از خنده و شادی شد. با هم طناب زدیم دنبال هم دویدیم و مسابقه دادیم. در میان بازی ها پدرم بادکنک بزرگی آورد که همه با تعجب نگاهش می کردیم و مسابقه دادیم تا روی آن اسممان را بنویسیم.

بعد از کلی خنده و بازی، وقتی کیک تولد بزرگم را آوردند همه با هم آهنگ تولدت مبارک خواندند. شمع های روشن روی کیک مثل ستاره ها می درخشیدند. چشمانم را بستم و آرزو کردم همیشه در کنار خانواده و دوستانم بمانم. 

وقتی هدیه ها را باز می کردم حس خاصی داشتم. چون می دانستم هر هدیه یعنی محبت و دوستی. پدر و مادرم هم لبخند می زدند و از خوشحالی برق چشم هایشان را می دیدم. 

نتیجه 

آن روز برایم مثل یک رویا بود. فهمیدم شادی فقط هدیه گرفتن یا بازی کردن نیست، بلکه در کنار کسانی است که ما را دوست دارند. هر وقت یاد آن روز می افتم، لبخند روی لبم می نشیند. آن جشن زیباترین و شادترین اتفاق زندگی من است. 

انشا در مورد یک روز شاد کلاس پنجم

مقدمه 

یکی از شادترین روزهای زندگی من روزی بود که بعد از مدت ها انتظار، برف سنگینی بارید. من عاشق برف و روزهای سفید زمستان هستم، چون همه چیز را شبیه قصه ها می کند. 

بدنه 

آن صبح از سرما بیدار شدم. پنجره اتاقم یخ زده بود و وقتی با انگشتم روی شیشه کشیدم. بیرون را که دیدم از خوشحالی جیغ زدم! همه جا سفید بود. حتی درخت ها مثل پیرمردها ریش سفید داشتند. سریع دویدم پایین و مادر را صدا زدم.

او لبخند زد و گفت: «می دانستم خوشحال می شوی.» لباس گرم پوشیدم، پالتو و چکمه و دستکش هایم را پوشیدم و به حیاط رفتم. 

برف تا زانویم می رسید و صدای خش خش آن زیر پاهایم می آمد. با برادرم شروع کردیم به ساختن آدم برفی. برایش دکمه گذاشتیم. یک شال قرمز دور گردنش بستیم و هویج را گذاشتیم جای دماغش. بعد هم اسمش را گذاشتیم “آقای برفی”. حسابی بهمان خوش گذشت.

بعد از ساختنش شروع کردیم به جنگ برفی. برف ها را قلپ قلپ روی هم می کوبیدیم و از خنده روی زمین می افتادیم. بعد از مدتی مادر صدایمان زد و گفت بیایید شیرکاکائو داغ آماده است.

وقتی کنار بخاری نشستیم و از پشت شیشه به آدم برفی مان نگاه می کردیم، احساس گرمای عجیبی داشتم. دلم می خواست برف تا همیشه بماند و آن لحظه هیچ وقت تمام نشود. 

نتیجه گیری

آن روز فهمیدم که شادی همیشه در چیزهای بزرگ نیست. گاهی فقط لازم است برف ببارد تا دلمان پر از لبخند شود. 

انشا در مورد اتفاقات یک روز

مقدمه 

یک روز تابستانی که آفتاب حسابی می تابید اتفاقی افتاد که تا امروز به یادش لبخند می زنم. آن روز یکی از شادترین روزهای زندگی من بود. چون دوستی تازه پیدا کردم. 

بدنه 

از مدرسه برمی گشتم که ناگهان صدایی شنیدم. صدایی نازک مثل گریه بچه. گوشم را تیز کردم. از زیر یک بوته سرو صدای “میو میو” می آمد. آرام رفتم جلو و دیدم گربه کوچکی آنجا پنهان شده است.

موهایش نارنجی و سفید بود و از ترس خودش را جمع کرده بود. به آرامی او را صدا کرد. اما فرار نکرد. سریع به خانه دویدم، کمی شیر و بیسکویت خرد کردم و برایش آوردم. با ترس جلو آمد و شروع کرد به خوردن. 

از همان لحظه تصمیم گرفتم او را نگه دارم. تنها چیزی که داشتم یک جعبه کفش بود همان را با پارچه نرم پر کردم و او را توی آن گذاشتم.

وقتی مادر دید اول کمی دلواپس شد. ولی بعد وقتی گربه را بغل کرد و مهربانی اش را دید گفت: «باشد اگر خودت مراقبش باشی می تواند بماند.» اسمش را گذاشتم “نارنجی” چون رنگش مثل غروب بود.

او خیلی زود با من صمیمی شد. همیشه دنبالم می آمد و وقتی مشق می نوشتم کنارم می خوابید. هر وقت ناراحت می شدم روی پایم می نشست و لب های کوچکش را به صورتم می کشید. 

نتیجه گیری 

نارنجی به من یاد داد که مهربانی با حیوان ها چقدر قشنگ است. او فقط یک گربه نبود، بلکه دوست کوچک من بود و هنوز هم دلم برایش تنگ می شود. 

انشا در مورد بهترین روز زندگی من

مقدمه 

من همیشه از پشت تلویزیون و عکس ها، دریا را نگاه می کردم و آرزو داشتم یک روز از نزدیک ببینمش. بالاخره آن روز رسید و برای همیشه در یادم ماند. 

بدنه

تابستان بود. پدر گفت قرار است به شمال برویم. باورم نمی شد! از صبح زود چمدان ها را بستیم. در مسیر همه چیز برایم تازه و دیدنی بود. وقتی صدای موج را شنیدم دلم تندتر تپید. دریا جلوی چشمم بود. آبی بی انتها، درخشان و پرصدا. خیلی بزرگ تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. 

کفش هایم را درآوردم و پاهایم را در آب گذاشتم. موج ها آمدند و پاهایم را خیس کردند. خنکای آب در گرمای تابستان بهترین حس دنیا بود. شروع کردم به جمع کردن صدف و سنگریزه های کوچک.

مادر صندلی گذاشت و چای نوشید. پدرم با من قلعه شنی ساخت؛ قلعه ای با برج ها و خندقی پر از آب. وقتی تمام شد برایش پرچم کوچکی ساختیم.

عصر خورشید در دریا فرو رفت. آسمان پر از نارنجی و بنفش شد. همه باهم به صدای موج گوش دادیم و سکوت دریا را دیدیم. آن روز با آرامش تمام خوابیدم. 

نتیجه گیری 

از آن سفر فهمیدم دنیا بزرگ تر از خانه و مدرسه من است. دریا برایم مثل دوستی است که همیشه در ذهنم زنده می ماند. 

انشا در مورد بهترین اتفاق زندگی من

مقدمه 

یاد گرفتن چیزی تازه خیلی هیجان انگیز است. برای من یاد گرفتن دوچرخه سواری یکی از شادترین اتفاق های زندگی ام بود. 

بدنه 

دوچرخه ام قرمز بود و تازه خریده بودیم. دو چرخ کوچک کمکی داشت تا زمین نخورم. اما همیشه دلم می خواست مثل بقیه بچه ها بدون کمک برانم. چند روز تمرین کردم ولی نمی توانستم تعادلم را نگه دارم.

چند بار زمین خوردم و زانویم خراشید. گریه ام گرفت ولی پدرم گفت: «هر کسی برای موفق شدن باید چند بار زمین بخورد.» 

روز بعد وقتی آفتاب غروب می کرد پدر گفت: «این بار خودت برو. من فقط نگاه می کنم.» نفس عمیقی کشیدم. رکاب زدم و حرکت کردم. چند لحظه بعد متوجه شدم پدرم دوچرخه را رها کرده و من دارم تنهایی می روم! فریادی از خوشحالی زدم.

باد موهایم را تکان می داد و احساس می کردم پرنده ام. پدر کف زد و گفت: «آفرین قهرمانم!» آن شب وقتی به خانه برگشتیم، مادرم برایم شیر گرم آورد و گفت: «بهت افتخار می کنم.» خوابم برد، در حالی که هنوز لبخند داشتم. 

نتیجه گیری 

فهمیدم اگر تسلیم نشوم می توانم هر کاری را یاد بگیرم. آن روز با هر رکابم اعتمادبه نفس بیشتری پیدا کردم. 

متن کوتاه بهترین روز زندگی من

مقدمه

در مدرسه همیشه دوست داشتم جزو شاگردهای خوب باشم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم اسمم را اول بخوانند. تا اینکه روزی رسید که آرزویم واقعی شد. 

بدنه

برای امتحان ها خیلی تلاش کرده بودم. شب ها تا دیر وقت می خواندم. گاهی خسته می شدم اما همیشه یاد حرف مادر می افتادم که می گفت: «تلاش مهم تر از نتیجه است.» روزی که قرار بود اسامی شاگرد اول ها را بگویند، دلم شور می زد.

نمی توانستم نفس بکشم. همه ساکت شده بودند. معلم رو به کلاس گفت: «نفر اول، آرش!» لحظه ای حس کردم زمان ایستاده است. بعد صدای دست زدن بچه ها آمد. گونه هایم داغ شد و لبخند زدم. 

معلم پیشم آمد لوح تقدیر داد و گفت: «آرش به خودت افتخار کن.» وقتی به خانه برگشتم مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت: «آفرین پسرم، زحمتت ثمر داد.» پدرم هم همان شب برایم کیک خرید و گفت: «شیرینی این موفقیت را باید خورد!»

نتیجه گیری

آن روز فهمیدم لذت موفقیت، پاداش زحمت است. شادی ام از دریافت جایزه نبود، از باور به خودم بود. 

انشا در مورد بهترین روز زندگی من کلاس چهارم

مقدمه 

من عاشق فوتبال هستم و همیشه دوست داشتم در تیم مدرسه بازی کنم. شادترین روزم، روزی بود که در مسابقه گل زدم. 

بدنه

آن روز در حیاط مدرسه جمع شدیم. هوا گرم بود و صدای بچه ها همه جا پیچیده بود. تیم ما آبی بود و من بازیکن وسط. سوت شروع بازی زده شد. توپ از این طرف به آن طرف می رفت.

همه فریاد می زدند. تیم قرمز خیلی قوی بود و حسابی دفاع می کرد. چند بار توپ را از دست دادم و ناراحت شدم. معلم ورزش گفت: «یادت نرود با دل بازی کن.» 

چند دقیقه آخر بود. توپ جلوی پایم افتاد. نفس عمیقی کشیدم، با تمام توان شوت کردم… و توپ وارد دروازه شد! صدای فریاد شادی همه بچه ها بلند شد.

دوستانم دورم حلقه زدند و با هم بالا و پایین پریدیم. حتی معلم لبخند زد و گفت: «تو امروز قهرمان شدی.» آن لحظه حس قشنگی داشتم؛ حس موفقیت، هیجان و شادی با هم بود. بعد از بازی همه باهم بستنی خریدیم و خندیدیم. 

نتیجه گیری

آن روز فهمیدم تلاش گروهی و روحیه تیمی چقدر مهم است. گل من برایم مثل برنده شدن در دنیا بود، چون با دل زدمش. 

انشا یکی از اتفاقات زندگی خودتان را بنویسید

مقدمه 

مادر من مهربان ترین آدم دنیاست. همیشه برای من زحمت می کشد. یک روز تصمیم گرفتم او را غافلگیر کنم. آن روز شادترین روز زندگی من شد. 

بدنه 

از مدت ها پیش پس انداز می کردم. هر روز از پول توجیبی ام کمی کنار می گذاشتم. مدادهای قدیمی ام را هم نگه می داشتم تا مجبور نشوم نو بخرم. بعد از چند هفته پولم جمع شد. به مغازه سر خیابان رفتم. همه چیز قشنگ بود.

ولی چیزی می خواستم که مادرم واقعا خوشش بیاید. بالاخره چشمم به یک شال افتاد با گل های صورتی و آبی. همان لحظه لبخند مادرم را در ذهنم دیدم و مطمئن شدم باید آن را بخرم. 

وقتی به خانه رسیدم شال را در جعبه کوچکی گذاشتم و روبانی دورش بستم. شب وقتی مادر خسته از کار آمد با خجالت گفتم: «مامان، این برای توست.»

مادر با تعجب گفت: «برای من؟» وقتی جعبه را باز کرد، اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «بهترین هدیه زندگی من است. چون تو آن را به من دادی.» مرا محکم بغل کرد و من از خوشحالی نمی دانستم چه بگویم. 

نتیجه گیری 

آن روز فهمیدم شادی واقعی در بخشیدن است، نه در گرفتن. لبخند مادرم برایم از هر هدیه ای قشنگ تر بود. 

شادترین اتفاق زندگی من (وقتی پدرم از سفر برگشت)

مقدمه

بعضی شادی ها آن قدر بزرگ اند که با هیچ هدیه ای عوض نمی شوند. برای من شادترین روز زندگی ام روزی بود که پدرم از سفر برگشت. 

بدنه 

چند هفته بود که پدرم مأموریت رفته بود. هر شب وقتی سر سفره شام می نشستیم جای خالی اش را حس می کردم. مادرم لبخند می زد ولی معلوم بود او هم دلش تنگ شده. من هر شب برای پدر نقاشی می کشیدم تا وقتی برگردد خوشحال شود. 

یک روز بعدازظهر زنگ در خانه به صدا درآمد. مثل برق دویدم تا در را باز کنم. باورم نمی شد! پدرم پشت در بود با لبخند بزرگ و چمدان قهوه ای اش. او را در آغوشش گرفتم. او برایم یک توپ آبی آورده بود. اما برایم مهم نبود چون خودش برگشته بود.

آن شب تا دیروقت کنار هم نشستیم. از سفرش تعریف می کرد، از دریاهایی که دیده بود و پرنده هایی که از نزدیک دیده بود. من با دهان باز گوش می دادم. بعد با هم شام خوردیم و من روی پاهایش خوابم برد. 

نتیجه گیری

آن روز فهمیدم هیچ شادی ای مثل در آغوش گرفتن کسی که دوستش داری نیست. توپ آبی یادم رفت. اما آن آغوش هنوز در ذهنم مانده است. 

شادترین اتفاق زندگی من (وقتی دندانم افتاد)

مقدمه 

همیشه فکر می کردم افتادن دندان خیلی ترسناک است. ولی بعد فهمیدم یکی از بامزه ترین اتفاق های دنیاست. 

بدنه 

یک روز صبح که داشتم صبحانه می خوردم حس کردم دندان جلوی دهانم لق شده. با زبانم تکانش دادم و دیدم واقعاً می جنبد! مادرم گفت: «به زودی دندانت می افتد و پری دندان برایت هدیه می آورد!» از همان موقع دیگر نان سخت نخوردم تا دندانم زودتر بیفتد. هر روز جلوی آینه می رفتم و با هیجان تکانش می دادم. 

چند روز بعد سر کلاس وقتی سیب می خوردم چیزی تق تق کرد. دندان کوچکم توی سیب مانده بود! هم خندیدم هم ترسیدم. معلم لبخند زد و گفت: «مبارک باشد! حالا دندان بزرگ جایش رشد می کند.»

عصر وقتی به خانه برگشتم مادرم دندان را در دستمال گذاشت و کنار بالش گذاشتیم تا پری دندان بیاید. صبح که بیدار شدم دندانم نبود اما یک عروسک زیبا در جایش بود! از خوشحالی بالا پریدم و عروسک را به همه نشان دادم. 

نتیجه گیری 

آن روز فهمیدم بزرگ شدن هم می تواند شیرین باشد. هر وقت لبخند می زنم و جای دندان تازه ام را می بینم، یاد آن شادی می افتم. 

بیشتر بخوانید:

چند انشا دلنشین در مورد اگر من معلم بودم برای پایه سوم تا نهم

انشا درباره پاییز + 5 انشای زیبا و جدید درباره پاییز برای دانش آموزان ابتدایی

انشا در مورد آرزوی شما در آینده چیست + چند انشا مختلف در مورد آرزوی من در آینده

انشا در مورد دوست خوب کلاس ششم + انشا درباره دوستی و رفاقت برای کلاس ششم

انشا در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود

انشا درباره من اگر درخت بودم + 10 انشا روان و جذاب با مقدمه، بدنه و نتیجه گیری

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا