انشا در مورد یک روز برفی + انشا یک روز برفی برای کلاس چهارم و هفتم
![انشا در مورد یک روز برفی + انشا یک روز برفی برای کلاس چهارم و هفتم](https://topnop.info/wp-content/uploads/2025/02/انشا-در-مورد-یک-روز-برفی.jpg)
برف، هدیهای سپید از آسمان است که زمین را در آغوش میگیرد و دنیایی از آرامش، شادی و هیجان را با خود به ارمغان میآورد. روزهای برفی همیشه پر از لحظات خاطرهانگیز هستند، از بازیهای کودکانه گرفته تا نشستن کنار پنجره و تماشای دانههای برف که آرام و بیصدا روی زمین مینشینند.
برف فقط یک پدیدهی طبیعی نیست، بلکه حس زیبایی از نو شدن، سکوت و آرامش را در دل هر کسی زنده میکند. در این روزها، همه چیز رنگ و بویی متفاوت به خود میگیرد؛ کوچهها خلوتتر، درختان سفیدپوش و خانهها گرمتر و دلنشینتر میشوند.
در این مطلب، چندین انشا دربارهی یک روز برفی گردآوری کردهایم تا بتوانید این تجربهی زیبا را در قالب نوشته به تصویر بکشید. از توصیف یک روز برفی معمولی گرفته تا خاطرات فراموشنشدنی بازی در مدرسه، همه را میتوانید در این نوشتهها بیابید.
همچنین، برای دانشآموزان کلاس چهارم و هفتم، انشاهایی متناسب با سن و سبک نوشتاری آنها تهیه شده است تا هم الهامبخش باشد و هم کمک کند احساسات و تخیلات خود را روی کاغذ بیاورند.
فرقی نمیکند که در یک روستا باشید یا در یک شهر شلوغ؛ برف همیشه حال و هوای خاصی به روزها میبخشد. صدای خشخش برف زیر پاها، شادی کودکان در حیاط مدرسه، گرمای دلچسب خانه پس از ساعتها بازی، همه و همه جزئی از زیباییهای این روز هستند. با خواندن این انشاها، میتوانید حس و حال یک روز برفی را از زوایای مختلف تجربه کنید و شاید حتی خاطرات خود را نیز مرور کنید. امیدواریم که این مجموعه از تاپ ناپ ، الگویی برای شما جهت نوشتن بهترین خاطرات برفیتان باشد! ⛄❄️
آنچه در این مطلب خواهید دید
انشا در مورد یک روز برفی
صبح که از خواب بیدار شدم، سکوت عجیبی فضای خانه را پر کرده بود. صدای پرندهها که هر روز صبح در حیاط میپیچید، خاموش شده بود. پرده را کنار زدم و ناگهان با صحنهای رویایی روبهرو شدم. تمام دنیا سفید شده بود! درختان لباس سپیدی به تن کرده بودند و بامهای خانهها زیر پتویی از برف پنهان شده بودند. خیابان، حیاط، کوچهها، همه و همه غرق در سفیدی آرامشبخشی بودند که دلم را لبریز از شادی کرد.
با عجله لباسهای گرمم را پوشیدم و به بیرون دویدم. هوای سرد صورتم را نوازش میکرد و صدای خشخش برف زیر پایم، حس فوقالعادهای به من میداد. بچههای همسایه هم بیرون آمده بودند، بعضیها گلولههای برفی به سمت هم پرتاب میکردند و بعضی دیگر مشغول ساختن آدم برفی بودند. با خنده و هیجان، به آنها پیوستم و شروع کردیم به ساختن یک آدمبرفی بزرگ. بینیاش را هویج گذاشتیم، برایش یک شال گردن پیچیدیم و دکمههای سیاهش را از زغال درست کردیم. انگار او هم از دیدن این همه شادی، لبخند میزد!
بعد از ساعتی بازی و شیطنت، دستانم از سرما قرمز شده بود. به خانه برگشتم، مادر برایم یک لیوان چای داغ آماده کرده بود. کنار شومینه نشستم، لیوان را در دست گرفتم و از پشت پنجره به دانههای برفی که آرام و بیصدا روی زمین مینشستند، خیره شدم. آن لحظه با خودم فکر کردم که برف، تنها یک پدیدهی طبیعی نیست، بلکه هدیهای از آسمان است که دل آدمها را به هم نزدیکتر میکند و لحظاتی شیرین و خاطرهانگیز میسازد. چقدر زیباست یک روز برفی! ⛄❄️
انشا در مورد یک روز برفی را توصیف کنید
صبح که چشمهایم را باز کردم، حس عجیبی در هوا بود. سکوتی دلنشین، آسمانی گرفته و سرمایی که از پشت پنجره به صورتم میخورد. از جایم بلند شدم، پرده را کنار زدم و ناگهان چشمانم از زیبایی منظرهی بیرون برق زد. همه چیز، از سقف خانهها گرفته تا شاخههای درختان و کوچههای شهر، زیر لحافی سفید و مخملی پنهان شده بودند. زمین، آسمان و همه چیز غرق در آرامشی زمستانی بودند که دل را سرشار از حس تازگی میکرد.
با اشتیاق، لباسهای گرمم را پوشیدم و به حیاط دویدم. اولین قدمهایم را روی برفهای تازه و دستنخورده گذاشتم و صدای دلنشین خشخش برف در زیر پایم پیچید. هوا سرد و تازه بود، دانههای برف آرامآرام روی صورتم مینشستند و مثل لمس لطیف پر، ذوب میشدند. دستم را جلو بردم تا چند دانه برف را در دست بگیرم، اما آنها پیش از آنکه بتوانم زیباییشان را لمس کنم، آب شدند.
بچههای محل با خنده و هیجان، در حال گلولهبازی و ساختن آدم برفی بودند. صدای خندههایشان در هوای سرد پیچیده بود و بوی خوش نان داغ و چای از خانهها به مشام میرسید. انگار برف، معجزهای از دل آسمان بود که همه را شاد و پرنشاط میکرد.
پس از ساعتها بازی و شادی، وقتی دستانم از سرما بیحس شد، به خانه برگشتم. مادر با یک لیوان شیرکاکائوی داغ منتظرم بود. کنار بخاری نشستم، دستانم را گرم کردم و به دانههای برف که هنوز از آسمان فرو میریختند، خیره شدم. چه آرامشی در یک روز برفی نهفته است! گویی آسمان، زمین را در آغوش گرفته و قصهای از مهربانی را روایت میکند. ⛄❄️
یک روز برفی را در یک بند توصیف کنید
برف آرام و بیصدا از آسمان فرو میریخت و دنیای اطراف را در آغوش سفید خود پنهان میکرد. درختان، خیابانها و پشتبامها، همه در زیر لایهای نرم و درخشان فرو رفته بودند و هوا بوی تازگی و سرما میداد. با هر قدمی که برمیداشتم، صدای خشخش برف زیر پاهایم موسیقی زمستان را مینواخت. کودکان با شادی گلولههای برفی به سمت هم پرتاب میکردند و آدمبرفیهای کوچک و بزرگ در گوشهوکنار کوچهها قد علم کرده بودند. از دور، بوی نان داغ و چای تازه از خانهها به مشام میرسید، و گرمای بخاری در کنار لیوانی از شیرکاکائو، این روز سرد را دلنشینتر میکرد. یک روز برفی، قصهای از زیبایی، سکوت و شادی است که در خاطرهها ماندگار میشود. ⛄❄️
انشا در مورد یک روز برفی طنز
صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز در دنیای رؤیا بودم که مادرم با هیجان گفت: “پاشو، برف اومده!” چشمانم را باز کردم و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یعنی امروز مدرسه تعطیله؟! با اشتیاق پرده را کنار زدم و دیدم که دنیا زیر یک پتوی سفید بزرگ پنهان شده. آنقدر ذوقزده شدم که بدون اینکه فکر کنم، با سرعت از تخت پریدم و پایم روی موزاییک یخزده اتاق سر خورد! نتیجه؟ یک پرواز زیبا و یک فرود باشکوه روی زمین!
با هر سختی که بود، لباسهای گرمم را پوشیدم و راهی کوچه شدم. بچههای محل مشغول گلولهبازی بودند و هر لحظه یک توده برفی از ناکجاآباد روی سرم فرود میآمد. به خیال اینکه من هم باید در این نبرد سهمی داشته باشم، یک گلوله برفی بزرگ درست کردم و با تمام قدرت پرتاب کردم، اما درست به پنجره همسایه اصابت کرد! همان لحظه پرده کنار رفت و نگاه خشمگین همسایه، مرا در جا خشک کرد. فرار را بر قرار ترجیح دادم و مثل دوندههای المپیک از صحنه جرم دور شدم.
بعد از فرار موفقیتآمیز، تصمیم گرفتم که یک آدم برفی بسازم. اما هر بار که یک گلوله برفی را روی زمین میغلتاندم، نصف آن به لباسم میچسبید و آخر سر بیشتر از اینکه آدمبرفی بسازم، خودم شبیه یک آدمبرفی شدم! وقتی از سرما دندانهایم به هم میخورد، فهمیدم که وقت بازگشت به خانه است.
داخل خانه که شدم، مادرم با یک لیوان چای داغ منتظرم بود. اما وقتی نگاهی به سر و وضعم انداخت، گفت: “تو برف بازی کردی یا توی برف غلت زدی؟!” بعد از نوشیدن چای، کنار بخاری نشستم و فهمیدم که یک روز برفی فقط سفید و زیبا نیست، بلکه پر از هیجان، خطرات سر خوردن، گلولههای برفی و البته شیرینی لحظات ناب است! ولی برای دفعه بعد، تصمیم گرفتم اول از همه روی سر نخوردنم تمرکز کنم! ⛄❄️😆
انشا در مورد یک روز برفی برای کلاس چهارم
برف مثل یک فرش سفید و نرم، تمام خیابانها، کوچهها و حیاط خانهها را پوشانده بود. درختان انگار لباس پشمی زیبایی به تن کرده بودند و شاخههایشان پر از تکههای بلورین برف بود. همه جا بوی تازگی میداد و هوای سرد زمستانی گونههایم را سرخ میکرد. آسمان همچنان پر از دانههای برفی بود که آرام و بیصدا از دل ابرها به زمین مینشستند. نفس کشیدن در این هوای سرد و پاک، حس تازگی عجیبی داشت و هر بار که نفس میکشیدم، بخاری سفید از دهانم بیرون میآمد، انگار که ابر کوچکی در دستانم داشتم.
در کوچه، صدای شادی و خندهی بچهها پیچیده بود. بعضیها با هیجان گلولههای برفی درست میکردند و به سمت هم پرتاب میکردند، بعضی دیگر مشغول ساختن آدمبرفیهای بزرگ و کوچک بودند. آدمبرفیهایی که چشمهایشان با دکمههای سیاه درست شده بود، بینیهای هویجی داشتند و بعضیها حتی کلاه و شالگردن هم به تن داشتند! دیدن این صحنهها دلم را پر از شادی کرد.
من هم سریع دستکشها و کاپشن گرمم را پوشیدم و به جمع دوستانم پیوستم. اولین کاری که کردم این بود که یک گلولهی برفی بزرگ درست کنم تا در نبرد برفی شرکت کنم! گلوله را با دقت پرتاب کردم، اما به جای اینکه به دوستم برخورد کند، دقیقاً روی سر خودم فرود آمد! همه با صدای بلند خندیدند و من هم خندهام گرفت. بعد از کلی بازی، دستهایم یخ زده بود و صورتم از سرما قرمز شده بود، اما آنقدر خوشحال بودم که اصلاً به سرما فکر نمیکردم.
وقتی به خانه برگشتم، مادرم با یک لیوان شیرکاکائوی داغ منتظرم بود. کنار بخاری نشستم، دستهایم را گرم کردم و جرعهای از نوشیدنی گرم و شیرین را نوشیدم. از پشت پنجره، به دانههای برف که هنوز آرام و بیصدا روی زمین مینشستند، نگاه کردم. کوچه خلوت شده بود، اما ردپاهای کوچک و بزرگی که در برف مانده بود، نشان میداد که این روز، پر از خاطره و لحظات شاد بوده است.
برف، مثل یک هدیهی زمستانی است که شادی و هیجان را به همه هدیه میدهد. هر بار که برف میبارد، انگار دنیا برای لحظاتی آرامتر، زیباتر و مهربانتر میشود. این روز برفی برای من پر از شادی و خاطره بود و تا مدتها در ذهنم خواهد ماند. چه زیباست دنیایی که در آغوش برف آرام میگیرد! ⛄❄️
انشا در مورد یک روز برفی کلاس هفتم
همه جا ساکت بود، انگار دنیا لحظهای در سکوت فرو رفته بود. خیابانها، پشتبامها، درختان و حتی نیمکتهای پارک، همگی زیر پتوی سفید و نرمی که آسمان برایشان فرستاده بود، پنهان شده بودند. برف مثل دانههای شکر از آسمان فرو میریخت و شهر را آرامتر و زیباتر از همیشه کرده بود.
ماشینها به سختی در خیابان حرکت میکردند و صدای خفیف لغزش لاستیکهایشان روی برف، در سکوت خیابان میپیچید. من و دوستانم با هیجان، قدمهایمان را روی برفهای تازه گذاشتیم. با هر قدم، رد پاهایی پشت سرمان میماند که انگار داستان حضورمان را در این دنیای سفید روایت میکرد. سرما صورتمان را مینواخت، اما اشتیاق بازی با برف از فکر کردن به سرما هم مهمتر بود.
به محض اینکه اولین گلوله برفی را روی دوستم انداختم، نبرد بزرگی شروع شد! گلولههای برفی از هر طرف پرتاب میشدند و هر کس سعی داشت از دیگری پیشی بگیرد. خنده و شادی همه جا را پر کرده بود. در همین بین، تصمیم گرفتیم یک آدم برفی بزرگ بسازیم. دانههای برف را جمع کردیم و تودههای برفی را روی هم گذاشتیم. برایش با هویج یک بینی گذاشتیم و با دو سنگ کوچک چشمهایش را ساختیم. وقتی به او شال گردن انداختیم، انگار که او هم از دیدن این جشن زمستانی خوشحال شده بود!
بعد از ساعتها بازی و شادی، کمکم سرمای واقعی را حس کردیم. لباسهایمان خیس شده بود و دستهایمان از سرما بیحس شده بود. به خانه برگشتم و کنار بخاری نشستم. مادرم برایم یک لیوان چای داغ آورد. گرمای چای که دستم را گرم کرد، تازه فهمیدم که چقدر خسته شدهام. اما این خستگی، شیرینترین حس دنیا بود، چون پر از خاطرههای خوب و لحظات فراموشنشدنی بود.
برف، فقط سفیدی و سرما نیست. برف یعنی لحظههایی که با دوستانت میخندی، آدمبرفیهایی که درست میکنی، ردپاهایی که در کوچهها میگذاری و شیرینی لحظاتی که تا مدتها در خاطرت باقی میماند. یک روز برفی، یعنی هدیهای که آسمان به زمین میدهد تا ما دوباره کودک شویم و شادی را در سادگی پیدا کنیم. ⛄❄️
انشا یک روز برفی نثر ادبی
برف میبارد، آرام و بیصدا، انگار که آسمان قصهای سپید را بر زمین روایت میکند. دانههای کوچک و بلورین، یکی پس از دیگری از دل ابرهای خاکستری جدا میشوند و در آغوش زمین آرام میگیرند. کوچهها، درختان، بامهای خانهها، همه در سکوتی دلنشین فرو رفتهاند، گویی دنیا برای لحظاتی نفسش را در سینه حبس کرده است.
زمین، در آغوش زمستان، جامهای سفید و یکدست به تن کرده است. خیابانها خالی از هیاهو، اما لبریز از لطافت برفاند. هر گامی که روی این فرش نرم و سرد میگذارم، صدای خشخش دلنشینی را میشنوم، گویی که برفها نجوا میکنند، از سرما، از پاکی، از آرامشی که در وجودشان نهفته است.
کودکان با خندههای شیرین، در میان کوچههای پوشیده از برف میدوند. گلولههای برفی در هوا پرواز میکنند و ردپای شادی بر زمین میگذارند. آدمبرفیهایی که بهصف ایستادهاند، هرکدام رازی در دل دارند؛ شالی بر گردنشان و دکمههایی که نقش چشمانشان را بازی میکنند. در نگاهشان، سکوتی است که با دنیای سپید اطرافشان عجین شده است.
دستانم را در جیب فرو میبرم، سرمای برف تا عمق جانم نفوذ کرده، اما گرمایی که در این روز نهفته است، فراتر از سرمای هواست. خانهها با بوی نان داغ و چای تازه، گرمای زمستانی را در دل خود نگه داشتهاند. بخار چای در فنجانم بالا میرود، انگار که روحم را نوازش میکند، و از پشت پنجره، باز هم به رقص دانههای برف خیره میشوم.
برف میبارد، بیوقفه و بیصدا. قصهای که آسمان، هر سال آن را زمزمه میکند، قصهای از آرامش، از سپیدی، از کودکیهایی که در میان دانههای برف جاودانه شدهاند. چه زیباست زمستان، و چه دلنشین است روزی که با برف آغاز میشود و با خاطرهای سپید به پایان میرسد… ❄️✨
انشا در مورد یک روز برفی در مدرسه
بارش برف از شب گذشته آغاز شده بود و تا صبح ادامه داشت. حیاط مدرسه مثل یک فرش سفید و نرم شده بود و درختان، کلاسها و حتی نیمکتهای حیاط، همگی زیر لایهای ضخیم از برف پنهان شده بودند. صدای خنده و شادی بچهها در فضا پیچیده بود و همه با ذوق و هیجان، از این روز برفی لذت میبردند.
هنگامی که زنگ تفریح به صدا درآمد، همه با عجله به حیاط دویدیم. هیچکس به سرمای هوا فکر نمیکرد، چون شادی و هیجان، سرمای زمستان را از یادمان برده بود. گلولههای برفی در هوا پرواز میکردند، هر کسی سعی میکرد زودتر از دیگری هدفش را نشانه بگیرد. بعضی از بچهها تصمیم گرفتند یک آدم برفی بزرگ بسازند. یکی برفها را جمع میکرد، دیگری سر آدم برفی را روی تنهاش میگذاشت، و یکی هم برایش با سنگهای کوچک چشم و دهان میساخت.
اما هیجانانگیزترین قسمت، وقتی بود که معلممان هم به جمع ما اضافه شد! هیچکدام فکر نمیکردیم که او هم به بازی بپیوندد، اما ناگهان یک گلوله برفی از سمت معلم به طرفمان آمد و جنگ برفی جدیتر شد! همه با خنده و شادی به سمتش گلولههای برفی پرتاب کردیم، و او هم با خنده از خودش دفاع میکرد.
بعد از آن بازی هیجانانگیز، وقتی زنگ کلاس خورد، با دستهای یخزده و صورتی سرخ از سرما به کلاس برگشتیم. معلممان برایمان از زیباییهای زمستان گفت و از خاطرات روزهای برفی کودکیاش تعریف کرد. در حالی که هنوز در خیال بازیهای برفی غرق بودیم، درس را ادامه دادیم.
این روز برفی در مدرسه، یکی از بهترین خاطرات من شد. برف، تنها یک اتفاق آبوهوایی نیست، بلکه هدیهای از طبیعت است که شادی و خاطرههای ماندگار را برایمان به ارمغان میآورد. چه زیباست مدرسه در یک روز برفی، وقتی که زمین سفیدپوش میشود و دلهایمان گرم از دوستی و شادی! ⛄❄️
انشا یک روز برفی در روستا
روستا در سکوتی دلنشین فرو رفته بود، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای فرو افتادن دانههای برف بر روی بامهای کاهگلی، شاخههای درختان و زمین سرد بود. کوچههای خاکی که همیشه در آنها رد پای رهگذران دیده میشد، حالا زیر لایهای از برف پنهان شده بودند. همه چیز تغییر کرده بود؛ از خانههای کوچک و گرم روستا گرفته تا دامنهی کوههایی که در دوردستها آرام گرفته بودند، همه ردای سفید زمستانی به تن کرده بودند.
از صبح زود، دود تنور نان از خانههای گِلی به آسمان میرفت و بوی خوش نان تازه در هوای سرد پیچیده بود. مادر بزرگ کنار کرسی نشسته بود و برایمان قصههای قدیمی میگفت. اما ما بچهها طاقت نشستن نداشتیم، چکمهها و لباسهای گرممان را پوشیدیم و با ذوق به بیرون دویدیم. هوای سرد صورتمان را مینواخت، اما هیجان برفبازی باعث میشد که سرمای زمستان را حس نکنیم.
در کوچههای روستا، بچهها با هم جمع شده بودند. بعضیها گلولههای برفی درست میکردند و به سمت هم پرتاب میکردند، بعضیها در حال ساختن آدم برفی بودند. آدمبرفیهایی که کلاه پشمی قدیمی پدرها را به سر داشتند و بینیشان یک هویج کوچک بود. گاو و گوسفندها که همیشه در حیاط پرسه میزدند، حالا با تعجب به ما نگاه میکردند، گویی از این همه شور و هیجان ما شگفتزده شده بودند.
در میان این همه شادی، ناگهان یکی از دوستانم که روی برفها سر خورده بود، با خنده از زمین بلند شد و گفت: “ای کاش همیشه برف ببارد!” خندههای همه در روستا پیچید، اما مادر بزرگ که در ایوان خانه نشسته بود، با لبخند گفت: “برف نعمت خداست، اما کشاورزان هم دلشان برای زمینهای سبزشان تنگ میشود!” حرفهای او باعث شد به یاد بیاورم که برف تنها یک بازی کودکانه نیست، بلکه برکتی برای زمینهای تشنهی کشاورزان و چشمههای روستا است.
بعد از ساعتها بازی، وقتی دستانمان از سرما سرخ شده بود، به خانه برگشتیم. مادر با یک کاسه آش داغ منتظرمان بود. کنار کرسی نشستیم، بخار آش در هوا پیچید و گرمای دلچسب خانه، آرامشی خاص به ما بخشید. از پنجره به بیرون نگاه کردم، هنوز دانههای برف آرام و بیصدا میباریدند، گویی که روستا را در آغوش خود گرفتهاند.
یک روز برفی در روستا، یعنی جشن طبیعت، یعنی خندههای کودکانه، یعنی سفیدی ناب زمستان که در قلب زمین و دل آدمها جا میگیرد. چه زیباست زمستان در روستا، وقتی که آسمان، زمین را به سپیدی دعوت میکند! ⛄❄️
بیشتر بخوانید :
انشا در مورد یک صبح سرد و برفی زمستان دوازدهم
چند انشا مختلف و خواندنی از زبان حیاط مدرسه برای دانش آموزان