انشا و مقاله

5 انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه (1)

شبی آرام و معمولی بود. اعضای خانواده هر کدام به کار خود مشغول بودند؛ یکی کتاب می‌خواند، دیگری تلویزیون تماشا می‌کرد و صدای آرام گفت‌وگو در فضا جاری بود. اما این آرامش، فقط تا لحظه‌ای دوام آورد که ناگهان سایه‌ای کوچک و سریع از گوشه اتاق گذشت. همه متوجه شدند، اما کسی جرئت نکرد بگوید چه دیده است.

ناگهان مادر فریاد زد: «موش!» همین یک کلمه کافی بود تا خانه از یک فضای آرام و دوستانه به میدان جنگی پر از فریادها و اضطراب تبدیل شود.

پدر که معمولاً در چنین موقعیت‌هایی خونسرد است، به سرعت از جا بلند شد و گفت: «آرام باشید! باید پیدایش کنیم.» اما هیچ‌کس آرام نبود. مادر به گوشه‌ای از اتاق رفت و با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد. بچه‌ها بین هیجان و ترس گیر کرده بودند؛ یکی می‌خندید و دیگری پشت مبل پنهان شده بود.

موش کوچک، با سرعتی شگفت‌انگیز از یک گوشه به گوشه دیگر می‌دوید. به نظر می‌رسید که خودش هم ترسیده است. گاهی در جایی پنهان می‌شد و بعد، وقتی احساس امنیت می‌کرد، دوباره به حرکت درمی‌آمد.

فضای خانه به طرز عجیبی تغییر کرده بود. اگر کسی از بیرون به این صحنه نگاه می‌کرد، احتمالاً فکر می‌کرد که یک حادثه بزرگ رخ داده است. اما ماجرا فقط یک موش کوچک بود که ناخواسته وارد خانه شده بود.

پدر بالاخره با یک تکه چوب و یک جعبه تلاش کرد تا موش را گیر بیندازد. همه با دقت او را تماشا می‌کردند. بچه‌ها که حالا کمی شجاع‌تر شده بودند، با صدای آرام پدر را راهنمایی می‌کردند: «بابا! اونجاست! پشت مبل!» مادر اما هنوز در گوشه‌ای ایستاده بود و دعا می‌کرد که این ماجرا زودتر تمام شود.

موش سرانجام وارد جعبه شد. همه نفس راحتی کشیدند. پدر جعبه را با دقت بیرون برد و موش را در باغچه رها کرد. خانه دوباره آرام شد، اما چیزی در آن فضا تغییر کرده بود. انگار این ماجرا، لحظه‌ای برای اتحاد و همکاری خانواده شده بود.

وقتی به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم که ورود آن موش کوچک، چیزی بیشتر از یک اتفاق ساده بود. ما یاد گرفتیم که حتی در لحظات ترس و اضطراب هم می‌توانیم کنار هم باشیم و از دل هر مشکلی، خاطره‌ای شیرین بسازیم.


انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه (2)

همه چیز از سکوت شروع شد؛ سکوتی عجیب و غیرمعمول. چراغ‌های خانه روشن بود و هر کس مشغول کاری بود. مادر داشت در آشپزخانه شام آماده می‌کرد، پدر در حال خواندن روزنامه بود، و من و برادرم مشغول بازی با گوشی بودیم. اما یک حرکت کوچک از گوشه اتاق نشیمن کافی بود تا کل این آرامش از هم بپاشد.

موش! بله، یک موش کوچک، سریع و بی‌صدا، به طرز حیرت‌انگیزی از زیر میز عبور کرد و همه چیز تغییر کرد. مادر ناگهان از آشپزخانه بیرون دوید و فریاد زد: «موش! موش!»

صدایش مثل آژیر خطر عمل کرد. پدر به سرعت روزنامه را کنار گذاشت و بلند شد. من و برادرم با چشمانی گشاد از تعجب به همدیگر نگاه کردیم. هیچ‌کس نمی‌دانست چه باید بکند، اما همه آماده بودند که کاری کنند، هرچند هنوز نمی‌دانستند چه کاری!

موش کوچک که احتمالاً خودش هم از این همه واکنش ترسیده بود، به سمت گوشه‌ای دوید و پشت کمد پنهان شد. پدر که حالا احساس می‌کرد فرمانده میدان نبرد است، گفت: «اول باید جای دقیقش را پیدا کنیم. کسی نترسد. همه آرام باشید!» اما آرامش کجا و ما کجا؟

مادر با جارویی در دست، از فاصله‌ای ایمن منتظر دستور بعدی پدر بود. من و برادرم اما با کنجکاوی به دنبال موش می‌گشتیم. هر بار که سایه‌ای کوچک از گوشه‌ای بیرون می‌آمد، همه با فریادی کوتاه واکنش نشان می‌دادیم.

موش آن‌قدر سریع حرکت می‌کرد که هیچ‌کس نمی‌توانست دنبالش کند. او مثل یک بازیکن حرفه‌ای فوتبال، از میان میز و صندلی‌ها عبور می‌کرد و به راحتی جاخالی می‌داد. گاهی فکر می‌کردیم دیگر گیر افتاده است، اما ناگهان از جایی دیگر ظاهر می‌شد.

پدر ایده‌ای به ذهنش رسید. او با کمک یک کارتن خالی و یک تکه پنیر تصمیم گرفت موش را به دام بیندازد. ما با هیجان این صحنه را تماشا می‌کردیم. موش که حالا آرام‌تر شده بود، با احتیاط به سمت پنیر نزدیک شد. همه ما در سکوت مطلق منتظر بودیم.

بالاخره، در لحظه‌ای حیاتی، موش وارد کارتن شد و پدر سریع در آن را بست. شادی و فریاد خوشحالی خانه را پر کرد. این لحظه، بیشتر شبیه پیروزی در یک مسابقه بزرگ بود تا گرفتن یک موش کوچک.

پدر کارتن را با دقت بیرون برد و موش را در باغچه رها کرد. وقتی برگشت، همه از خنده ضعف کرده بودیم. ماجرایی که در ابتدا ترسناک و پر استرس به نظر می‌رسید، به یک خاطره خنده‌دار و شیرین تبدیل شده بود.

شاید ورود یک موش به خانه معمولی به نظر برسد، اما آن شب برای ما پر از هیجان و لحظات فراموش‌نشدنی شد. موش کوچک، بدون اینکه بداند، داستانی ساخت که سال‌ها بعد هم با خنده از آن یاد خواهیم کرد.


انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه طنز (3)

همه چیز خوب و آرام بود. مادر داشت چای دم می‌کرد، پدر مشغول تماشای اخبار بود، و من هم در گوشه‌ای نشسته بودم و با گوشی بازی می‌کردم. خانه غرق در سکوت و نظم بود، انگار هیچ اتفاقی نمی‌توانست این آرامش را به هم بزند. اما همان لحظه‌ای که فکر می‌کردیم همه چیز تحت کنترل است، ناگهان سایه‌ای کوچک و سریع از گوشه سالن عبور کرد.

مادر اولین کسی بود که متوجه شد. او با صدایی که می‌توانست پرنده‌ها را از آسمان بترساند، فریاد زد: «مووووش!» همین یک کلمه کافی بود تا خانه به میدان جنگی پر از هیاهو تبدیل شود.

پدر که معمولاً خونسردی‌اش زبانزد خاص و عام بود، با حالتی که انگار سرباز خط مقدم است، کنترل تلویزیون را کنار گذاشت و گفت: «کجاست؟! باید پیدایش کنیم!» اما همه‌ی حرف‌هایش وقتی که موش دوباره حرکت کرد، بی‌فایده شد. پدر، در حالی که سعی می‌کرد شجاع به نظر برسد، با یک دمپایی آماده حمله شد، ولی بیشتر شبیه کسی بود که نمی‌داند باید به کدام سمت بدود.

من که از فرصت استفاده کرده بودم تا نقش یک کارآگاه را بازی کنم، فریاد زدم: «اونجاست! زیر مبل!» برادرم که تا چند لحظه پیش پشت من قایم شده بود، حالا داشت از خنده ریسه می‌رفت. مادر اما با جارویی در دست، مثل یک فرمانده آماده جنگ، پشت سر پدر ایستاده بود.

اما خود موش؟ انگار که آمده بود ما را دست بیندازد. اول به سمت آشپزخانه دوید، بعد به سرعت تغییر مسیر داد و پشت پرده‌ها پنهان شد. انگار می‌خواست بگوید: «ببینید چقدر سریع و باهوشم!» هر بار که کسی سعی می‌کرد به او نزدیک شود، با یک حرکت ناگهانی از چنگمان فرار می‌کرد.

در اوج هیاهو، پدر تصمیم گرفت از یک روش حرفه‌ای استفاده کند: یک کارتن، یک تکه پنیر، و یک نقشه شوم! او پنیر را داخل کارتن گذاشت و به ما دستور داد که ساکت باشیم. سکوتی سنگین خانه را فرا گرفت، ولی همین که موش به پنیر نزدیک شد، مادرم ناگهان عطسه‌ای کرد که باعث شد موش با سرعت نور از آنجا فرار کند. همه نگاه‌ها به مادر دوخته شد و او با خجالت گفت: «خب تقصیر من که نیست، گرد و خاک بود!»

بعد از چند دقیقه تلاش بی‌ثمر، بالاخره موش وارد کارتن شد و پدر با افتخار آن را بلند کرد. صدای هورا کشیدنمان فضای خانه را پر کرد. البته شادی ما دوام چندانی نداشت، چون پدر در حال بیرون بردن کارتن، پایش به لبه فرش گیر کرد و کارتن افتاد. موش فرصت را غنیمت شمرد و دوباره به سمت زیر مبل دوید!

آن شب طولانی‌تر از آن چیزی شد که فکرش را می‌کردیم. بالاخره بعد از چند ساعت تعقیب و گریز، پدر موفق شد موش را بگیرد و بیرون از خانه رهایش کند. وقتی برگشت، همه از خستگی و خنده روی زمین افتاده بودیم.

حالا که به آن شب فکر می‌کنم، می‌بینم که ورود یک موش کوچک چگونه توانست همه چیز را زیر و رو کند. البته، برای ما بیشتر شبیه یک کمدی خانوادگی بود تا یک بحران واقعی! شاید هر بار که پرده‌ها را کنار می‌زنیم یا زیر مبل را نگاه می‌کنیم، ناخودآگاه منتظر حضور یک “مهمان ناخوانده” دیگر باشیم!


انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه (4)

سکوت خانه را صدای تق‌تق ریزی شکست. نگاهم به سمت آشپزخانه چرخید. نور مهتاب از لای پرده‌ها می‌تابید و سایه‌های عجیبی روی دیوار می‌رقصید. قلبم تندتر می‌کوبید. صدایی شبیه به جویدن چیزی به گوشم رسید. به آرامی از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.

با احتیاط به سمت کابینت‌ها نزدیک شدم. ناگهان، چشمم به چیزی سیاه و کوچک افتاد که زیر کابینت پنهان شده بود. با ترس و لرز، یک چوب جارو برداشتم و به سمت آن رفتم. همان‌طور که به آن نزدیک می‌شدم، موجود کوچک با سرعت از زیر کابینت بیرون زد و به سمت دیوار دوید. یک موش!

دلم می‌خواست جیغ بکشم اما صدایی از دهانم بیرون نیامد. با دیدن آن موجود کوچک و ترسناک، تمام بدنم لرزید. موش با سرعت از روی زمین می‌دوید و به دنبال جایی برای پنهان شدن می‌گشت. من هم با چوب جارو دنبالش می‌کردم.

این تعقیب و گریز چند دقیقه‌ای ادامه داشت تا اینکه بالاخره موش به داخل سوراخی در دیوار فرار کرد. نفس راحتی کشیدم و به دیوار تکیه دادم. قلبم هنوز از شدت هیجان می‌کوبید.

بعد از آن اتفاق، دیگر نتوانستم آرامش قبلی را داشته باشم. هر صدایی مرا می‌ترساند و مدام فکر می‌کردم که موش دوباره ظاهر خواهد شد. آن شب را تا صبح بیدار ماندم و منتظر بودم تا موش دوباره از سوراخ دیوار بیرون بیاید.

صبح روز بعد، پدرم یک تله موش گذاشت و چند روز بعد، موش را گرفت. با دیدن موش مرده، احساس کردم که یک کابوس طولانی به پایان رسیده است.

نتیجه گیری:

ورود یک موش به خانه، می‌تواند تجربه بسیار ناخوشایندی باشد. موش‌ها نه تنها باعث ایجاد آلودگی می‌شوند، بلکه می‌توانند به اموال نیز آسیب برسانند. بنابراین، بهتر است که با رعایت بهداشت و نظافت، از ورود موش‌ها به خانه جلوگیری کنیم.


انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه کوتاه (5)

یک عصر آرام پاییزی بود. نسیم خنک از پنجره نیمه‌باز به داخل می‌وزید و خانه در سکوتی دلپذیر فرو رفته بود. ناگهان صدایی خفیف از گوشه آشپزخانه شنیدم، مثل خش‌خش کاغذ یا صدای چیزی کوچک که در حال حرکت است. با کنجکاوی به سمت صدا رفتم و وقتی نزدیک‌تر شدم، چشمم به موجودی افتاد که سریع از گوشه‌ای به گوشه دیگر می‌دوید: یک موش کوچک و خاکستری!

اولین واکنش من ترس بود. قلبم به تندی می‌زد و حس می‌کردم باید کاری کنم. اما موش کوچک، که ظاهراً از حضور من شوکه شده بود، در جای خود میخکوب شد. نگاهش پر از ترس بود و انگار سعی داشت راه فراری پیدا کند.

ناگهان، صدای جیغ یکی از اعضای خانواده بلند شد. همگی دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم موش را به آرامی از خانه بیرون کنیم. با کمی تلاش و استفاده از یک جعبه مقوایی، موفق شدیم او را به دام بیندازیم و در حیاط آزاد کنیم.

این تجربه به من یاد داد که هرچند حضور یک موش در خانه ناخوشایند است، اما با آرامش و کمی تلاش می‌توان هر مشکلی را حل کرد

مطالب پیشنهادی:

3 انشا در مورد چه چیزهایی من را عصبانی میکند

چند انشا مختلف و خواندنی از زبان حیاط مدرسه 

انشا سفر خیالی به گذشته

انشا در مورد روزی که دوست دارم تکرار شود

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا