انشا از زبان یک پرنده صحبت کنید کلاس چهارم
انشا از زبان یک پرنده صحبت کنید کلاس چهارم : در ادامه این بخش 4 انشا مختلف و زیبا تهیه شده است که موضوع آن این است که از زبان یک پرنده صحبت کنید ، بچه های کلاس چهارم حتما بیننده این بخش باشید.
آنچه در این مطلب خواهید دید
انشا از زبان یک پرنده صحبت کنید (1)
صبح که می شود ، من، پرنده کوچک آسمان ها ، بال های نازکم را باز می کنم و به خورشید سلام می دهم. نسیم خنک صبحگاهی ، پرهایم را نوازش می کند و من آماده پرواز می شوم. چقدر زیباست وقتی از میان شاخه های درختان به آسمان آبی می روم و دنیای زیر پایم را از بالا تماشا می کنم.
خانه من ، لانه کوچکی است که با دقت و زحمت زیاد روی شاخه درختی بلند ساختهام. چه حس قشنگی دارد وقتی تخمهای کوچکم را گرم نگه میدارم و منتظر جوجههایم می مانم. میدانم روزی بالهای کوچک آنها هم قوی میشود و به همراه من به آسمانها میآیند.
وقتی گرسنه می شوم ، دانه ها و میوه های کوچک درختان غذای من هستند. من با منقارم دانه ها را جمع می کنم و برای جوجههایم هم میبرم. اما همیشه مراقب هستم، چون خطرهایی هم در این دنیا وجود دارد. گاهی پرنده های بزرگتر یا حیوانات دیگر تلاش می کنند به ما آسیب بزنند، اما من شجاعانه از لانه ام دفاع میکنم.
آسمان خانه من است. وقتی بال میزنم و در میان ابرها پرواز میکنم، حس آزادی و شادی در تمام وجودم جاری میشود. هر روز صدای خوش آوازم را به گوش طبیعت میرسانم تا همه بدانند من چقدر خوشحالم. من پرندهای کوچک هستم، اما زندگیام پر از ماجراها و زیباییهاست.
شب که میشود، به لانهام بازمیگردم و زیر نور ماه آرام میگیرم. پرندهها شاید کوچک باشند، اما قلبهای بزرگی دارند که همیشه پر از امید است. من از خداوند مهربان برای این زندگی زیبا سپاسگزارم و همیشه به آیندهای روشن امیدوارم.
انشا از زبان یک پرنده صحبت کنید (2)
من یک پرنده ام، کوچک و آزاد، که تمام دنیا خانه من است. هر روز صبح با طلوع خورشید، چشمانم را باز میکنم و با خوشحالی آواز میخوانم. آواز من، سلامی است به طبیعت، به آسمان و به درختانی که دوستشان دارم. وقتی بال می زنم، انگار باد مرا در آغوش میگیرد و به دورترین نقاط میبرد.
خانه من، لانه کوچکی است که آن را با عشق و حوصله از شاخههای خشک و برگها ساختهام. اینجا پناهگاه من است؛ جایی که وقتی باران میبارد یا باد میوزد، آرامش پیدا میکنم. روزها در جستوجوی غذا به پرواز درمیآیم. دانههای کوچک، میوههای رسیده و گاهی هم حشرات کوچک، غذای من هستند. منقارم برای پیدا کردن این نعمتهای طبیعت ساخته شده است.
وقتی پرواز می کنم، دنیای پایین را از بالا میبینم. انسانها، حیوانات و حتی رودخانههای بزرگ از این بالا چقدر کوچک به نظر می رسند! اما من میدانم هر کدام از آنها نقشی مهم در این دنیای بزرگ دارند. گاهی روی شاخهای مینشینم و به صدای آب گوش میدهم. نسیم خنک صورتم را نوازش میکند و حس میکنم زندگی چقدر زیباست.
در روزهای بهار، دنیای من پر از رنگ است. گلهای رنگارنگ، درختان سبز و بوی خوش طبیعت، به من انرژی تازهای میبخشند. گاهی با پرندههای دیگر پرواز میکنم و با آنها دوست میشوم. ما از این شاخه به آن شاخه میپریم و بازی میکنیم. اما همیشه مراقب خطرها هستم. گربهها، شکارچیها و حتی طوفانها میتوانند زندگی مرا تهدید کنند.
شب ها که هوا تاریک میشود، به لانهام برمیگردم. زیر نور مهتاب، ستارهها را تماشا میکنم و به خواب میروم. خواب های من پر از پروازهای بیپایان در آسمانهای بیکران است. من میدانم که کوچک هستم، اما هر روز برایم فرصتی است تا زیباییهای دنیا را ببینم و شکرگزار خداوند باشم.
من یک پرندهام، سفیر آزادی و شادی. زندگیام ساده است، اما همین سادگی مرا خوشحال میکند. پرواز من، قصهای از عشق به طبیعت و آزادی است.
انشا از زبان یک پرنده در حال پرواز با مقدمه و نتیجه (3)
مقدمه
صبح که می شود، آسمان مرا به آغوش خود فرا میخواند. من، یک پرنده کوچک، عاشق پروازم. بالهای سبک و نیرومندم مرا به اوج میبرند، جایی که زمین زیر پایم کوچک میشود و دنیای گستردهای پیش رویم قرار میگیرد. پرواز برای من فقط حرکت در هوا نیست؛ پرواز یعنی آزادی، یعنی زندگی.
بدنه اصلی
بال هایم را باز میکنم و در آسمان به پیش میروم. هوا خنک است و بوی علفهای تازه به مشامم میرسد. باد در میان پرهایم میپیچد و مثل یک دوست قدیمی مرا همراهی میکند. از این بالا همه چیز جور دیگری به نظر میرسد. خانههای کوچک، جادههای باریک و آدمهایی که هر کدام سرگرم کار خود هستند. نمیدانند که یک پرنده کوچک، از این بالا آنها را تماشا میکند.
وقتی پرواز میکنم، حس میکنم دنیا متعلق به من است. هر طرف که بخواهم می توانم بروم. به دشت ها می روم و شکوفههای درختان را میبینم. رودخانه ای آبی در میان دشت جاری است و انعکاس خورشید روی آب می درخشد. گاهی کنار یک درخت بلند توقف می کنم و روی شاخها ی می نشینم. آنجا کمی استراحت میکنم و صدای پرنده های دیگر را می شنوم.
اما آسمان همیشه امن نیست. گاهی ابری تیره از راه میرسد و صدای رعد و برق، مرا میترساند. باد تند می وزد و مرا به این سو و آن سو میکشاند. اما من یاد گرفتهام که حتی در سختترین لحظات هم امیدم را از دست ندهم. به بال زدن ادامه می دهم تا دوباره به آرامش برسم.
پرواز فقط یک حرکت فیزیکی نیست. وقتی در آسمانم، فکر میکنم. به زندگی، به دوستانم و به جوجه هایم که در لانه منتظر من هستند. پرواز برای من فرصتی است تا از دنیا فاصله بگیرم و از زاویهای دیگر به همه چیز نگاه کنم.
نتیجه
خورشید کمکم غروب میکند و آسمان نارنجی میشود. وقت آن است که به لانهام برگردم. درخت بلندی که خانه من روی آن است، از دور به چشم میآید. وقتی به لانهام میرسم، آرامش عجیبی حس میکنم. پرواز، روح من را تازه کرده و به من یاد داده است که زندگی پر از زیبایی است، اگر بتوانیم بالهای خود را باز کنیم و به سمت آزادی پرواز کنیم.
من، یک پرنده کوچک، اما با دلی بزرگ، یاد گرفتهام که زندگی یعنی پرواز کردن، گاهی با باد موافق و گاهی در برابر آن.
انشا از زبان یک پرنده در حال پرواز (4)
سلام دوستان عزیزم!
من یک پرنده کوچک هستم؛ اسم خاصی ندارم چون همه مرا فقط «پرنده» صدا میکنند. اما همین کافی است. امروز می خواهم از دنیای بالای ابرها برایتان بگویم. آمادهاید؟ پس بیایید با هم پرواز کنیم!
وقتی صبح میشود و خورشید آرام آرام خودش را از پشت کوهها بیرون میکشد، من بالهایم را باز میکنم و آماده پرواز می شوم. بالهایم مثل دو دوست قوی و مهربان هستند که مرا به هرجا که بخواهم میبرند. اولین نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش می کند و مرا به هیجان میآورد.
از بالای درخت ها که پرواز میکنم، همه چیز خیلی کوچک به نظر میرسد. آدمها مثل مورچههای کوچکی هستند که در حال دویدناند و ماشین ها مثل جعبه هایی که حرکت میکنند. اما چیزی که بیشتر از همه دوست دارم، تماشای دشت ها و رودخانههای زیباست. رنگ سبز درختها و آبی رودخانه همیشه به من آرامش میدهد.
گاهی اوقات باد تند میوزد و مرا این طرف و آن طرف میبرد. اما نترسید! این فقط یک بازی است. من یاد گرفته ام چطور تعادلم را حفظ کنم و با باد دوست باشم. این باعث میشود حس آزادی بیشتری کنم.
وقتی بالای شهر ها پرواز می کنم، صدای بچهها را میشنوم که در حیاط مدرسه بازی میکنند. بعضی وقت ها به نظر می رسد یکی از آنها به آسمان نگاه میکند و میگوید: «وای، کاش میتوانستم پرواز کنم!» اگر بتوانم، دلم می خواهد او را با خودم ببرم تا ببیند پرواز چقدر لذتبخش است.
روزهایی که باران میبارد، داستان کاملاً فرق میکند. قطرههای باران مثل دانههای کریستال روی پرهایم می نشیند و مرا تازه میکند. وقتی رنگینکمان در آسمان پیدا میشود، از خوشحالی پروازم را سریعتر میکنم تا همه رنگ ها را از نزدیک ببینم.
شبها که همهجا تاریک میشود، زیر نور ماه و ستارهها پرواز میکنم. هوا خنکتر است و صدای جیرجیرک ها از زمین میآید. ستارهها مثل دوستانی هستند که چشمک میزنند و به من سلام میکنند.
اما یکی از بهترین بخشهای پرواز، این است که هر وقت بخواهم، میتوانم پایین بیایم و روی شاخهای بنشینم. شاخهها خانههای کوچک من هستند. آنجا استراحت میکنم، آواز میخوانم و با دیگر پرندهها حرف میزنم.
دنیای پرندهها پر از شگفتی است. ما یاد گرفتهایم به طبیعت احترام بگذاریم و در کنار آن زندگی کنیم. اما میدانید چه چیزی آرزوی بزرگ من است؟ اینکه انسانها هم بیشتر از قبل به طبیعت اهمیت بدهند تا همه موجودات بتوانند در آرامش زندگی کنند.
خب ، حالا وقت آن است که دوباره بال هایم را باز کنم و پرواز کنم. اگر روزی دیدید که پرنده ای با خوشحالی در آسمان میچرخد و آواز می خواند ، شاید من باشم! برایتان دست تکان می دهم. تا دیدار بعدی ، خداحافظ !
مطالب پیشنهادی:
5 انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه
3 انشا در مورد خانه با مقدمه بدنه و نتیجه