انشا و مقاله

چند انشا مختلف و خواندنی از زبان حیاط مدرسه برای دانش آموزان

انشا از زبان حیاط مدرسه : مجموعه‌ ای از انشاهای جذاب و خواندنی از زبان حیاط مدرسه برای دانش‌ آموزان کلاس چهارم ابتدایی و یا دیگر مقاطع تحصیلی ؛ با روایتی طنز، احساسی و آموزنده، دنیای پرماجرا و صمیمانه حیاط مدرسه را از زوایای مختلف بشناسید و از داستان‌های خنده‌دار و جالب آن لذت ببرید.

انشا در مورد اگر من حیاط مدرسه بودم

اگر من حیاط مدرسه بودم، جایی بودم پر از انرژی، شور و نشاط که هر روز پذیرای دانش‌آموزانی بودم که با خنده‌ها، بازی‌ها و هیجان‌های کودکانه‌شان به زندگی من رنگ و بوی تازه‌ای می‌بخشیدند. شاید فکر کنید حیاط مدرسه بودن کار ساده‌ای است، اما باید بگویم که اینطور نیست. من وظیفه‌ای بزرگ بر عهده دارم و آن فراهم کردن محیطی امن، دوست‌داشتنی و شاد برای دانش‌آموزان است.

صبح‌ها اولین کسی هستم که دانش‌آموزان وارد آن می‌شوند. بچه‌ها با کوله‌پشتی‌های رنگارنگ خود، با خستگی خواب و هیجان روز جدید، قدم به روی سنگ‌فرش‌ها و خاک من می‌گذارند. صدای گام‌های کوچک و بزرگشان از گوشه و کنار به گوشم می‌رسد و من با خاک و درختانم از آن‌ها استقبال می‌کنم. بعضی‌ها با دوستانشان در حال گفت‌وگو و خندیدن هستند، بعضی‌ها در گوشه‌ای ایستاده‌اند و منتظر شروع زنگ مدرسه‌اند. من همه این‌ها را می‌بینم و با صبر و حوصله به همه خوش‌آمد می‌گویم.

اگر من حیاط مدرسه بودم، ظهرها که زنگ تفریح به صدا درمی‌آید، تازه به کار اصلی‌ام مشغول می‌شدم. در این زمان، بچه‌ها به سرعت به سمت من می‌آیند. من جایگاهی می‌شوم برای بازی‌های هیجان‌انگیز و بی‌پایان. صدای شاد خنده‌هایشان مثل نغمه‌ای دلنشین در فضای حیاط می‌پیچد. بعضی‌ها با توپ به طرف من می‌دوند و با هم فوتبال بازی می‌کنند. بچه‌های دیگر طناب می‌زنند، بعضی با هم مسابقه می‌دهند و برخی دیگر گوشه‌ای می‌نشینند و خوراکی‌هایشان را با دوستانشان تقسیم می‌کنند.

بهار که می‌شود، درختانم تازه می‌شوند و شکوفه‌ها بر شاخسارهایم به چشم می‌خوردند. هوای خنک بهاری با عطر شکوفه‌ها ترکیب شده و در حیاط می‌پیچد. بچه‌ها از دیدن گل‌ها و درختان تازه‌سبز شده، خوشحال می‌شوند. در تابستان با گرما و خورشید، سایه‌بان دانش‌آموزان می‌شوم و با درختانم به آن‌ها سایه می‌بخشم. پاییز که می‌آید، برگ‌های رنگارنگ بر زمین می‌ریزد و حیاطی رنگارنگ و دلپذیر می‌سازد که قدم زدن بر روی برگ‌هایش، صدای خش‌خش جذابی ایجاد می‌کند. زمستان هم که زمینم با برف پوشیده می‌شود، بچه‌ها آدم‌برفی‌های زیبا می‌سازند و با برف بازی می‌کنند.

اگر من حیاط مدرسه بودم، در روزهای امتحان، سکوتی خاص در من جریان داشت. بچه‌ها با چهره‌هایی جدی و نگران از کنارم می‌گذرند، و من با تمام وجود سعی می‌کنم آرامش خود را به آن‌ها منتقل کنم. گویی من هم با آنها در انتظار نتیجه امتحان نشسته‌ام و امیدوارم که همگی موفق شوند.

آری، اگر من حیاط مدرسه بودم، همواره دوست داشتم که محلی برای شادی و دوستی، تلاش و امید، و بازی و یادگیری باشم.


انشا درباره حیاط مدرسه کوتاه 

حیاط مدرسه، جایی است که زنگ‌های کلاس را فراموش می‌کنیم و با دوستانمان به بازی و شادی می‌پردازیم. درختان سر به فلک کشیده، چمن‌های نرم و تاب‌های رنگارنگ، همه و همه دست به دست هم می‌دهند تا لحظات شیرین و خاطره‌انگیزی را برای ما بسازند.

در حیاط مدرسه، یاد می‌گیریم که با هم بازی کنیم و به هم کمک کنیم. دوستی‌هایمان را محکم‌تر می‌کنیم و یاد می‌گیریم که چگونه با همدیگر کنار بیاییم. در این فضا، خستگی درس خواندن را از تن به در می‌کنیم و انرژی می‌گیریم تا دوباره به کلاس برگردیم.

حیاط مدرسه، نه تنها مکانی برای بازی و تفریح است، بلکه مکانی برای یادگیری هم هست. در این فضا، می‌توانیم با طبیعت ارتباط برقرار کنیم و درباره گیاهان و حیوانات بیشتر بیاموزیم. همچنین، می‌توانیم با هم گروه‌های مختلفی تشکیل دهیم و به فعالیت‌های گروهی بپردازیم.

در نهایت، حیاط مدرسه، خانه‌ی دوم ماست. جایی که احساس امنیت و آرامش می‌کنیم و با دوستانمان خاطرات خوشی می‌سازیم.


انشا در مورد حیاط مدرسه طنز

اگر قرار باشد از حیاط مدرسه به عنوان یک شخصیت زنده یاد کنم، بی‌شک باید بگویم او یک موجود مظلوم و صبوری است که هر روز بلاهای عجیب و غریبی بر سرش می‌آید و به روی خودش نمی‌آورد! در واقع، حیاط مدرسه شبیه همان دوست صبوری است که همه روی شانه‌هایش اشک و آه می‌ریزند، اما خودش هیچ‌وقت شکایتی نمی‌کند.

هر صبح که دانش‌آموزان قدم به حیاط می‌گذارند، حیاط انگار خودش را برای یک روز پرماجرا آماده می‌کند! اول از همه، بچه‌ها با سرعت به سوی آن می‌دوند، گویی مسابقه‌ی دو ماراتن در جریان است و هر کسی که زودتر برسد، نوبت اول در بازی‌های تخیلی و بی‌پایان حیاط را به دست می‌آورد. هر کس کوله‌پشتی خود را گوشه‌ای پرت می‌کند و از آن به بعد حیاط مدرسه می‌شود سرزمین عجایب؛ یک نفر سرش را بالا گرفته و با صداهایی عجیب‌غریب ادای شخصیت‌های تلویزیونی را در می‌آورد، دیگری با هر آنچه در کیفش پیدا می‌شود به دوستانش حمله‌ور می‌شود و چند نفر هم در گوشه‌ای برای خودشان تماشاگر صحنه‌های عجیب دوستانشان هستند.

ظهر که می‌شود و زنگ تفریح به صدا درمی‌آید، حیاط می‌داند که قرار است دقایقی پرهیاهو و پرخطر را تجربه کند. اینجا، مسابقه‌ها شروع می‌شوند؛ از مسابقه‌ی دو، تا پرتاب بی‌هدف اشیاء و البته بازی با توپ که معمولاً به همه چیز برخورد می‌کند جز دروازه! گاهی توپ به سر بی‌گناه یک درخت برخورد می‌کند و گاهی هم با افتخار به کفش معلم ناظم می‌خورد که با چهره‌ای متعجب و نگاه خشمگین به دنبال صاحب توپ می‌گردد.

یکی از دردهای بزرگ حیاط مدرسه، سنگ‌ریزه‌ها و خاک‌هایش است که گاهی وقت‌ها می‌بینید که بچه‌ها وسط زنگ تفریح، با شوق خاصی خاک‌ها و سنگ‌ها را از زمین می‌کنند و به این‌سو و آن‌سو می‌پاشند. معلوم نیست از کجا فهمیده‌اند که این خاک‌ها قابلیت‌های جادویی دارند! به هر حال، بچه‌ها با کشف “پاشیدن خاک به هوا” به عنوان یک بازی، در کارهای هیجان‌انگیز خود غرق می‌شوند و حیاط هم باز هم صبوری به خرج می‌دهد.

وای از روزی که باران ببارد! حیاط تبدیل می‌شود به دریاچه‌ای پر از آب و گل که هر دانش‌آموز، قایقی خیالی برای خودش دارد. بعد از باران، هر جا را که نگاه کنی، بچه‌هایی را می‌بینی که با آب‌گل‌هایی که روی زمین جمع شده‌اند، بازی می‌کنند و کفش‌های خود را به حال خود رها کرده‌اند. حیاط با خودش فکر می‌کند که دیگر چیزی برایش باقی نمانده تا آخر روز دوام بیاورد.

آری، حیاط مدرسه اگر زبان داشت، شاید هر روز به ما می‌گفت که چقدر خسته است از این همه هیاهو و شلوغی، اما با این حال، همیشه سر جایش آماده است و به محض این که بچه‌ها پا به رویش می‌گذارند، مثل یک قهرمان، روز دیگری را با آن‌ها آغاز می‌کند.


انشا از زبان حیاط مدرسه

من، حیاط مدرسه، هر روز شاهد آمدن و رفتن دانش‌آموزان هستم؛ کودکانی که با شور و شوق وارد می‌شوند و با کوله‌باری از تجربه و دانش، مدرسه را ترک می‌کنند.

صبح‌ها با صدای زنگ، زندگی در من جریان می‌یابد. دانش‌آموزان با خنده و هیجان به سمت من می‌دوند، برخی به بازی فوتبال مشغول می‌شوند، برخی دیگر زیر سایه درختان به گفت‌وگو می‌پردازند. هر گوشه‌ای از من پر از خاطراتی است که با هر قدم آن‌ها شکل می‌گیرد.

در زنگ‌های تفریح، صدای خنده‌ها و شادی‌هایمان فضا را پر می‌کند. بچه‌ها با انرژی به بازی‌های مختلف می‌پردازند؛ از فوتبال و والیبال گرفته تا بازی‌های سنتی. من شاهد دوستی‌ها، رقابت‌ها و حتی گاهی اختلافات کوچک آن‌ها هستم.

در روزهای بارانی، قطرات باران بر سطح من می‌نشیند و بوی خاک نم‌زده فضا را پر می‌کند. در این روزها، دانش‌آموزان با چترهای رنگارنگ از کنار من عبور می‌کنند و من با صدای پای آن‌ها، حس زندگی را تجربه می‌کنم.

هر سال، گروهی از دانش‌آموزان با من خداحافظی می‌کنند و گروهی جدید وارد می‌شوند. من با هر کدام از آن‌ها خاطراتی دارم که در گوشه‌گوشه وجودم ثبت شده است. امیدوارم این خاطرات برای آن‌ها نیز ماندگار باشد و با یادآوری من، لبخندی بر لبانشان بنشیند.


انشا از زبان حیاط مدرسه

در این انشا ، من به جای حیاط مدرسه می‌نویسم؛ جایی که روزها و فصل‌های مختلف را با شور و هیجان بچه‌ها و خاطرات زیادی به خود دیده است.

من حیاط مدرسه‌ام. هر روز از صبح زود، صدای پای بچه‌ها را روی تنم حس می‌کنم و از بازی‌ها و شادی‌هایشان نیرو می‌گیرم. بچه‌ها با شور و هیجان به سمتم می‌آیند و با اولین زنگ، پر از جنب و جوش می‌شوم. هر گروهی از بچه‌ها برای خود جایی پیدا می‌کنند؛ گوشه‌ای برای گفت‌وگو، گوشه‌ای برای بازی، و جایی برای دویدن و خنده.

در بهار، زمانی که درخت‌هایم سبز می‌شوند، حس طراوت و تازگی در من زنده می‌شود. بچه‌ها زیر سایه‌ام بازی می‌کنند و با هیجان بوی گل‌ها و شکوفه‌ها را می‌بلعند. گویی هر شکوفه‌ای که روی شاخه‌ها می‌شکفد، بهانه‌ای برای شادی بیشتر آنهاست.

در تابستان، گرمای خورشید همه جا را فرا می‌گیرد، اما باز هم بچه‌ها به سراغم می‌آیند. حتی اگر آفتاب تند باشد، شوق بازی در وجودشان زبانه می‌کشد و سایه‌ی درختان به پناهگاه آنها تبدیل می‌شود. صدای توپ‌هایی که به زمین می‌خورد و فریادهای شادی‌ گوشه‌ام را پر می‌کند.

پاییز که می‌شود، برگ‌هایم آرام‌آرام روی زمین می‌افتند و فرشی رنگارنگ از زرد و نارنجی زیر پای بچه‌ها پهن می‌شود. من سکوت این روزها را با صدای خش‌خش برگ‌ها و خنده‌های بچه‌ها به هم می‌زنم. آنها برگ‌ها را جمع می‌کنند، بازی می‌کنند و با شادی پاییزه در فضا می‌رقصند.

و در زمستان، وقتی که برف می‌بارد، روی تنم لایه‌ای سفید و نرم کشیده می‌شود. بچه‌ها در حالی که لباس‌های گرم پوشیده‌اند، برای بازی به سراغم می‌آیند و با هر گلوله‌ی برفی که به هوا پرتاب می‌کنند، من سرشار از زندگی و سرور می‌شوم.

من شاهد رشد و تغییر آنها هستم؛ بچه‌هایی که روزی کوچک و ناشی بودند، در گذر زمان بزرگ‌تر و پخته‌تر می‌شوند. هر یک از آنها بخشی از من را با خود می‌برد، اما من همیشه اینجا هستم، برای نسل‌های بعدی، تا باز هم خنده و بازی و دویدن‌هایشان را در خود جای دهم. من، حیاط مدرسه، همیشه پذیرای شور و نشاط کودکی‌ام.”

 

بیشتر بخوانید :

انشا تخیلی سفر به اینده

3 انشا در مورد خانه با مقدمه بدنه و نتیجه

انشا در مورد شورای دانش آموزی

4 انشا در مورد صندلی صمیمیت کلاس چهارم

انشا در مورد 22 بهمن 

5/5 - (2 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا